لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 4 صفحه
قسمتی از متن .doc :
چشمان بی فروغ
فرشته پاییز
(من روشنی دیدگان و فروغ زندگانی ام را به بهای یک احساس واهی فروختم!)
بنام صیقل دهنده قلبها! وقتی می گوییم احساس! راستی راستی احساسی بما دست می دهد و احساس به واقعیت هم وجود دارد.
موقع بهار به هر فرد احساس گنگ و ناشناخته ای دست می دهد. چنانکه ابر و باد و مه و جویباران همه به چشم شیوایی و شاعرانه میخورد و چه بسا قلبهاییکه در این موسم به طپش می افتند. پس میرسیم به این اصل که اگر کسی اعتراض کند احساسی ندارد باز هم احساس کرده،
و اینک این داستان نیز از یک احساس سرچشمه گرفته و با احساسی ختم می شود و ما نیز استدعا می نماییم که شما عزیزان نیز آنرا با احساس به خوانش بگیرید.
از خانمی که هر دوچشمش را از دست داده ولی همیشه شاد و خندان هست جویای احوالش شدم و او داستان زندگیش را اینطور آغاز نمود:
" ایامی که طفلی بیش نبودم احساس می کردم خوشبختم همینطور هم بود زیرا دوره طفولیت دوره خوشبختی هر فرد محسوب می شود. منهم با خوشی ایام نوجوانی را نیز پشت سر گذاشتم و در ضمن به کسب علم نیز می پرداختم.
از همان زمان با پسر خاله ام دوست بودم. طوری که او مرا با خود به مکتب میبرد و دوباره به خانه می آورد. او صنف چهارم بود و من صنف اول. هر دو به هم علاقه داشتیم و بی آلایشانه با هم در هر مورد کمک می نمودیم.
ما چنان به هم انس گرفته بودیم که حتی موقعی که هر دو بالغ و به سن کمال رسیده بودیم هنوز با هم مانند ایام کودکی شاد و کودکانه برخورد می کردیم چنانکه وقتی دیگران متوجه میشدند تعجب می کردند. او دوره مکتب را هفت سال قبل از من تمام کرد گرچه در ابتدا صنف چهارم بود و من صنف اول. اما او چند صنف را جهشی( سویه) امتحان داده بود. بطوری که وقتی من فارغ صنف دوازدهم شدم او تحصیلاتش را از پوهنحی طب ختم نموده و داکتر ورزیده ای بود.
خوب چه حاشیه بروم که تا آن زمان و آن روز من هیچ احساس بدبختی و سرخوردگی ننموده بودم و زندگی همیشه به نظرم خوش و سرشار از شادمانی بود.
یک روز بهاری بود که او آمد و گفت که میخواهند نامزدش کنند و به من نیز توصیه نمود تا ازدواج کنم زیرا میگفت بزرگ شده ام و باید تشکیل خانواده نمایم و چندین حرف دیگر. بالاخره حرفهای ما بالا گرفت و هر دو به دعوا و جنگ پرداختیم.
تا یکماه باخودمان قهر بودیم یعنی نه با همدیگر حرف می زدیم و نه هم چیزی میخوردیم و از خود نیز قهر کرده بودیم.
یک روز برادرم پرزه ای را آورده بدست خودم داده و با لبخند معنی داری دور شد. اول چندان توجه نکردم ولی وقتی چشمم به امضاء و اسم نویسنده که کسی جز خودش نبود افتاد پرزه را که نمی توان اسم نامه را بر آن گذاشت باز کردم و شروع به خواندن نمودم. دلم فروریخت و بی اختیار فریاد کشیدم! نمی دانستم چکارم شده اما همینقدر میدانستم که لحظه به لحظه قلبم گرفته می شود و حتی از خودم نیز احساس تنفر می نمودم.
احساس میکردم ازهمه چیز و همه کس نفرت دارم و دلم نمی خواهد هیچ کسی را ببینم و لحظه به لحظه این احساس بیشتر میشد. با خود فکر میکردم آخر من چه کاری کرده بودم که مستوجبم این چنین مرا عقوبت کنند و آخر من کجا خودم را تحمیل او کرده بودم که برایم چنین پرزه مزخرف بنویسد و بدون در نظر گرفتن شخصیت و موقعیتم مرا توهین و تحقیر نماید و جواب بدون سئوالی بگوید که منتظر من نباش . یعنی چه؟!
تمام نامه اش فقط چند سطر بود که نوشته بود:" خیلی کوشیدم که موفق شوم و با تو حرف بزنم اما نشد ولی اینک بخود جرئت داده و برایت می نویسم. من و تو با مفکوره های مختلف مثل دو وصله ناجور و ناسازیم و بهتر است که تو منتظر من نباشی و هر دو بفکر زندگی خود باشیم. مرا ببخش اما این احساس همیشه مرا رنج داده و می دهد . من و تو به درد همدیگر نمی خوریم. تمام."
شما را به خدا شما فکر نمایید من ازین ناجوانمرد چه توقع نموده بودم که او مرا چنین مسخره نمود.من که از او نخواسته بودم بامن زندگی نماید ولی چرا تا این حد مرا توهین نموده و خرد کرد، نمی دانم.
بدون لحظه ای توقف پرزه گکی مسخره تر از نامه خودش نوشتم و حتی نخواستم یک با ردیگر آنرا مطالعه نمایم. خودم پرزه را برده و به جلو اش پرتاب کردم بدون حرف برگشتم. وقتی به خانه رسیدم احساس میکردم دیگر یک لحظه زندگی برایم مشکل است و نمی توانم زندگی کنم. راه گلویم سد شده بود و لحظه به لحظه این سد تنگتر میشد و به خفگیم می افزود.
به طرف مطبخ دویدم و بوتل دارویی را که هنوز هم نمیدانم اسمش چه بوده و چه است را سر کشیدم. حالم وخیم تر شد وهمانجا جابه نشستم سرم سنگین شده بودو گوشهایم به صدا در آمده بود. حالت تهوع داشتم و هر لحظه دلم بالا می آمد. همانطور که سرم با به دیوار تکیه داده بودم احساس کردم کلمات پیش چشمم رژه میروند .همه جملات راخواندم انگار بر تخته سفید با قلم درشت و سیاه نوشته شده بود.
من احساس میکنم از تو متنفرم،اصلاً از همان اوایل از تو نفرت داشتم. ولی تو خودخواه پست نمی خواستی قبول کنی. دیگر اصلاً نمی خواهم چهره منحوست را ببینم. از تو بدم می آید میفهمی از تو نفرت دارم. احمق مسخره.
یکباره نوشته ها از نظرم ناپدید شد و تخته سفید سفید جلوی چشمم درخشیدن گرفت. اما بعد از چند لحظه سفیدی هم محو شد و تاریکی و سیاهی همه جا را فراگرفت. سیاهی مطلق و تاریکی وحشت زا و دردآور.
دیگر چیزی ندانستم. موقعی که به هوش آمدم سر وصدای همه را درهم و برهم می شنیدم ولی ازین همهمه نمی توانستم چیزی را تشخیص دهم چون همه واقعات گذشته از ذهنم زدوده شده بود. سرم چرخ میخورد یعنی احساس می کردم سرم مانند چرخی می چرخد و دلم بالا می آید و ضعم خیلی بد بود.
آری!
من که احساس میکردم دیگر نمی توانم به زندگی ادامه بدهم با همین احساس خودم را به کام مرگ رها کردم. اما مانع مرگم شدند و دوباره به زندگی برم گردانیدند ولی از آن پس همیشه دنیایم تاریک و سیاهست چون بعد ازهمان کلمات درشت که در مقابل چشمم ظاهر شد دیگر هرگز نتوانستم دیده بر روی نامه و یا چیز دیگری بگشایم.
(( من روشنایی دیدگانم را و فروغ زندگیم را به بهای یک احساس واهی فروختم)) اما بعد از آن خرید نور برایم محال بود و باید من به همین حالت قناعت می نمودم.
از اینها گذشته گرچه حالا هم خوشبختم و بعد از آن کارم،او، دوباره پشیمان از کاری که کرده بود آمد و با اصرار همگان ما با هم ازدواج کردیم و او بارها از کاری که کرده بود پوزش خواست و حتی برای بدست اوردن دید دوباره ام چندین بار مرا به خارج برد و نتیجه معاینات درین اواخر 70% نشان داده که شاید بتوانم بعد ازگرفتن ادویه های لازم دوباره بینا شوم ولی همیشه میخواهم یک حرف را برای جوانان احساساتی گوش زد نمایم واین اینکه هرگز تحت تأثیر احساسات نیامده و خودشان را به مشکل مواجه نسازند.
ولی سئوالی که برای همه خلق می شود شادمانی و سرخوشی من است که باید بگویم من بعد از آن واقعه انسان دیگری با احساس دیگری هستم طوری که حس میکنم زندگی چه خوب چه زشت گذشتنی است . پس چرا خود را اسیر غم و اندوه نماییم.
من حالا صاحب دوطفل یک دختر و یک پسر نیز می باشم و احساس می کنم زندگیم و داستانش همه از یک احساس منشأ گرفته بود. یک احساس.
در حالیکه زندگی همگان شاید اینطور نباشد. من از زندگی و از گذشت روزگار و به علاوه از حادثه ای که محدث آن نیز خودم بودم تجربه حاصل نموده ام، تجربه ایکه هیچ فرد حق زیان رسانیدن به یک جامعه را ندارد و خودکشی ضرر رسانیدن به پیکر پر افتخار یک جامعه محسوب می شود. پس ما حق نداریم دست به چنین کاری بزنیم .