لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 8
حضرت سلیمان علیه السلام
حضرت سلیمان یکی از پیامبران الهی است که از طرف پروردگار در این دنیا دارای حکومت و سلطنت بسیار وسیع و با عظمتی بود تا آنجا که چنین سلطنتی برای هیچکس بعد از او پیدا نشد. مجموعه امکانات و توانمندی حکومتی حضرت سلیمان آنچنان بی نظیر و چشمگیر بود که به فرموده امیرالمؤمنین علیه السلام ( اگر کسی راهی برای زندگانی جاویدان در این دنیا می یافت و می توانست با مرگ مبارزه کند این شخص حتما سلیمان بن داوود بود چرا که خداوند حکومت بر جن و انس را همراه نبوت و مقام بلند قرب و منزلت الهی به او عطا کرده بود ) در آیات فراوانی از قرآن کریم نام او برده شده است و نیز نام شخصی که وزیر و خواهرزاده او بوده است به صورت غیر مستقیم مطرح شده است، این شخص نامش آصف بن برخیا می باشد که وزیر حضرت سلیمان بوده و خود دارای مقام والائی است و به تعبیر قرآن از علم الکتاب بهره ای داشته است در ماجرای آوردن تخت بلقیس ملکه سبا از یمن به فلسطین، آصف بن برخیا به حضرت سلیمان گفت که من می توانم در کمتر از چشم بر هم زدنی این کار را بکنم و این کار را انجام داد .
حضرت سلیمان علیه السلام، فرزند و جانشین حضرت داود علیه السلام و از انبیای بزرگ الهی در میان قوم بنی اسرائیل بود. وی همانند پدرش علاوه بر مقام نبوت، حکومت و سلطنت نیز داشت. مورخان نوشته اند که سلیمان در سیزده سالگی به جانشینی پدر انتخاب شد. این انتخاب بر عالمان و عابدان بنی اسرائیل سنگین آمد و آنها زبان به انتقاد گشودند، ولی مدتی بعد، بر خلاف انتظار، وی را پیامبری رئوف، سلطانی عادل و حکمرانی فرزانه یافتند و از رفتار خود پشیمان شدند. بخش هایی از زندگانی این پیامبر بزرگ الهی در قرآن کریم و اخبار و روایات اسلامی بازگو شده است. در قرآن کریم، 17 بار از سلیمان نام برده شده و آمده است که سلیمان پیامبر علم و حکمت بود که جن و انس و پرندگان و حیوانات و باد و حتی شیاطین مسخر و تحت فرمان او بودند. خداوند به او منطق الطیّر و زبان فهم حیوانات را ارزانی فرمود و او با هدهد و مورچه سخن میگفت. داستان هدهد و سلیمان و سلیمان و مور در قرآن ذکر شده است. همچنین از قضاوت خردمندانه او درباره از بین رفتن علفهای تاکستان مردی از بنی اسرائیل به وسیله گوسفندان مردی دیگر، سخن به میان آمده است.( قضاوت سلیمان ). میگویند وی انگشتری داشت که اسم اعظم بر آن نقش بسته بود و بسیاری از کارها را با آن سامان میبخشید. در تاریخ و ادبیات از انگشتر سلیمان سخن های زیادی گفته شده است. از دیگر حوادث زندگی این پیامبر بزرگ، ماجرای او با ملکه سبا و نیز بنای ساختمان بیت المقدس است. حضرت سلیمان سرانجام در 55 سالگی در حالی که بر عصای خود تکیه داده بود و از درون قصر به رژه لشگریان خود مینگریست، جان به جان آفرین تسلیم کرد، و مدتی اینچنین پا بر جا بود تا اینکه موریانهای عصای وی را جوید و پیکر بیجان سلیمان نقش بر زمین شد. او را در بیت المقدس در کنار قبر پدرش به خاک سپردند.
قصه حضرت سلیمان
حضرت سلیمان (ع) از بلقیس خواستگارى کرد و بلقیس گفت: اگر مىخواهى من با تو ازدواج کنم باید تمام پرندگان، بالاى سرم سایه بیندازند. او نیز پذیرفت. زیرا تمام چرندهها و پرندهها زیر فرمان او بودند. بلقیس گفت: صیغه عقد جارى نمىشود تا اینکه همه حاضر شوند. حضرت سلیمان دستور مىدهد که همه حضور یابند. همه پرندگان حاضر مىشوند. الّا پرندهاى بهنام شوبى (خفاش) که حاضر نشد بیاید. به او گفتند، چرا نمىآئی؟ او گفت، من احترام حضرت سلیمان (ع) را دارم ولى براى چه بیایم اما چون بلقیس ایراد گرفته است من نمىآیم. من از زنان وفائى ندیدهام به همین علت نمىآیم. به او گفتند: چگونه این حرف را مىزنی؟ گفت: پس قصه مرا گوش کنید که در مورد بىوفائى زنان است. فرستاده سلیمان که هدهد بود گفت: من هم قصهاى از وفادارى زنان خواهم گفت تا ببینم قصه کدام یک بهتر است اگر داستان من خوب بود بیا و به حضور سلیمان برو.
شوبى (خفاش) قصهاش را اینطور شروع کرد که در زمانهاى گذشته یک دخترعمو و پسرعمو با هم زندگى مىکردند و هیچ مشکلى نداشتند و با هم شرط کرده بودند که هر کس زودتر بمیرد دیگرى ازدواج نکند. هر دو قبول کردند. بعد از مدتى مرد مىمیرد و زن از شدت ناراحتى هر شب بالاى قبر شوهرش مىرود و گریه مىکند و فانوس کوچکى نیز همراه با خود برمىدارد و هر شب این کار را انجام مىدهد. از قضا دزدى از زندان فرار مىکند. نگهبانانى که او را دنبال مىکنند به قبرستان مىرسند. مىبینند وسط قبرها نورى است. جلوتر که مىروند مىبینند زنى است که بالاى قبر نشسته گریه مىکند و فانوسى در کنار اوست. از او مىپرسند، چرا گریه مىکنی؟ و زن قصه را براى آنها مىگوید که شوهرم فوت کرده و پسرعمویم بوده است و من آنقدر گریه مىکنم تا من نیز بمیرم. مرد به او گفت: این حرفها چیست خودت اگر مرده بودى شوهرت بعد از چهلم مىرفت و زن مىگرفت. اگر من دنبال دزد نبودم خودم به خواستگارى تو مىآمدم. برو به خانهات.
این کارها چیست که تو مىکنی؟ زن به او گفت: مىدانى چه کار بکنیم؟ بهتر است مرده شوهرم را از قبر درآوریم و اینجا بگذاریم تا هم فکر کنند دزدى که فرار کرده این مرد است که حال مرده است. مرد نیز قبول کرد و مرده را از خاک بیرون آوردند. وقتى مرده را از خاک درآوردند نگهبان گفت: ولى آنها باور نمىکنند، چون سر دزد تراشیده بود زن گفت: اینکه کارى ندارد و تمام موهاى شوهرش را کند، نگهبان گفت: بر پشت دزد علامت داغ بود. آن را چه کار کنیم؟ زن گفت: ناراحت نشو با آتش فانوس پشت او را داغ مىکنیم. به هر حال مرده را برداشتند و به داروغه دادند و گفتند: این دزدى است که فرار کرده است. زن نیز چند روز بعد به نزد آن نگهبان رفت و گفت: الوعده وفا. تو قول داده بودى که با من ازدواج کنى نگهبان گفت: این مرد پسرعموى تو بود به او رحم نکردى و بهخاطر وعده ازدواجى که من به تو داده بودم آن بلا را سرش آوردی. حال من که با تو غریبه هستم با تو ازدواج کنم؟ زن دید علاوه بر اینکه او سر قول نایستاده است بلکه معلوم نیست چه بلائى بر سر جنازه شوهرش آمده است.
هدهد گفت: تو درباره بىوفائى زنان داستانى گفتى و من هم برایت داستانى از وفادارى زنان مىگویم و شروع به تعریف کردن قصهاش کرد به این شرح:
در زمانهاى قدیم جوانى زندگى مىکرد که بسیار متدین بود و هر چه خانوادهاش اصرار کردند که چرا زن نمىگیری؟ مىگفت: من زنى مىخواهم که داراى اخلاق و رفتار خوب باشد. اخلاقش با من بسازد و با دین و ایمان باشد. من چنین دخترى را مىخواهم. خانوادهاش نیز آنقدر گشتند تا دخترى را که مناسب پسرشان بود پیدا کردند و او را به عقد پسر درآوردند. مدتى گذشت. روزى دختر به پسر گفت: تو کار و بارى نداری؟ مرد جواب داد: کارم تجارت است و مال مىفروشم ولى از وقتى عروسى کردهام دلم نمىآید تو را تنها بگذارم زیرا دلم براى تو تنگ
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 1
حضرت اسحاق علیه السلام
اسحاق (اسحق) فرزند حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام از انبیای بزرگ الهی بود. مادرش ساره نام داشت. حضرت ابراهیم آن دو را در سرزمین فلسطین به جا نهاد و برادر بزرگتر اسحاق، اسماعیل، را به همراه مادرش، هاجر، به سرزمین مکه برد. حضرت اسحاق نیای قوم بنی اسرائیل و یکی از پیامبران این قوم به شمار می آید.
نقل است که اسحاق در هنگامی که پدرش، ابراهیم، صد سال و مادرش، ساره، نود سال داشت به دنیا آمد، و خداوند قبل از تولد او، آمدنش را به حضرت ابراهیم علیه السلام بشارت داده بود.
بنا بر اخبار و روایات اسلامی، اسحاق در 40 سالگی با رفقه بتوئیل بن الیاس ازدواج کرد و در 60 سالگی از وی صاحب دو فرزند همزاد با نامهای عیسی و یعقوب شد. وی پس از برادرش، حضرت اسماعیل، به پیامبری مبعوث شد. به فرمان خدا، در شام بر جای برادر نشست، یعقوب را به جانشینی پس از خویش تعیین نمود و همه پیروان ابراهیم و اسماعیل به او پیوستند.
گفتنی است که نام حضرت اسحاق 17 بار در قرآن کریم ذکر شده و به برخی از صحنه های زندگی او اشاره شده است.
اسحق در 160 یا 180 سالگی درگذشت و در فلسطین در کنار آرامگاه ابراهیم و ساره به خاک سپرده شد. وی از انبیاء مورد احترام یهودیان و مسیحیان و مسلمانان است.
منابع:
دایرةالمعارف تشیع ج 2
دایرةالمعارف بزرگ اسلامی ج 8
اعلام قرآن، خزائلی
قصص الانبیاء، رسول محلاتی
تاریخ یعقوبی ج 1 ص 28
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 1
حضرت اسحاق علیه السلام
اسحاق (اسحق) فرزند حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام از انبیای بزرگ الهی بود. مادرش ساره نام داشت. حضرت ابراهیم آن دو را در سرزمین فلسطین به جا نهاد و برادر بزرگتر اسحاق، اسماعیل، را به همراه مادرش، هاجر، به سرزمین مکه برد. حضرت اسحاق نیای قوم بنی اسرائیل و یکی از پیامبران این قوم به شمار می آید.
نقل است که اسحاق در هنگامی که پدرش، ابراهیم، صد سال و مادرش، ساره، نود سال داشت به دنیا آمد، و خداوند قبل از تولد او، آمدنش را به حضرت ابراهیم علیه السلام بشارت داده بود.
بنا بر اخبار و روایات اسلامی، اسحاق در 40 سالگی با رفقه بتوئیل بن الیاس ازدواج کرد و در 60 سالگی از وی صاحب دو فرزند همزاد با نامهای عیسی و یعقوب شد. وی پس از برادرش، حضرت اسماعیل، به پیامبری مبعوث شد. به فرمان خدا، در شام بر جای برادر نشست، یعقوب را به جانشینی پس از خویش تعیین نمود و همه پیروان ابراهیم و اسماعیل به او پیوستند.
گفتنی است که نام حضرت اسحاق 17 بار در قرآن کریم ذکر شده و به برخی از صحنه های زندگی او اشاره شده است.
اسحق در 160 یا 180 سالگی درگذشت و در فلسطین در کنار آرامگاه ابراهیم و ساره به خاک سپرده شد. وی از انبیاء مورد احترام یهودیان و مسیحیان و مسلمانان است.
منابع:
دایرةالمعارف تشیع ج 2
دایرةالمعارف بزرگ اسلامی ج 8
اعلام قرآن، خزائلی
قصص الانبیاء، رسول محلاتی
تاریخ یعقوبی ج 1 ص 28
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
حضرت نوح علیه السلام
حضرت نوح علیه السلام نخستین پیامبر اولوالعزم بود که خداوند او را با کتاب و شریعت مبعوث فرمود. شریعت و کتاب او نخستین شریعت و کتابی بود که مشتمل بر قوانین و احکام الهی بوده است. حضرت نوح دومین پدر نسل کنونی انسان است و بجز آدم و ادریس که قبل از او بودند، نسبت سایر پیغمبران الهی به او منتهی میگردد. نام همسر وی «والیه» و گناه او این بود که در نزد قوم خود، نوح علیه السلام را مجنون معرفی کرد. نام پسران او حام و سام و یافث و نام پسر گناهکارش که در هنگام طوفان نوح غرق شد، کنعان بود. به تصریح قرآن کریم، حضرت نوح علیه السلام به مدت 950 سال قومش را به خداپرستی دعوت کرد. او اولین پیامبری است که در زمانش عذاب طوفان بر منکران و مشرکان فرود آمد. در قرآن کریم داستان نوح به تفصیل بیان شده است. (مفصل تر از همه در سوره هود آیه 25 به بعد و سوره نوح.) به تصریح قرآن، قوم نوح بتپرست بودند و او را میآزردند؛ اما نوح در رسالت خود شکیبایی و استقامت میورزید و مردم را به توحید دعوت میکرد. با این همه، هیچ کس جز عده کمی به او ایمان نیاورد. آنگاه قومش را به آمدن عذاب الهی تهدید کرد اما آنها به انکار و لجاجت و عناد ادامه دادند تا آنکه نوح نومید شد و نفرین کرد؛ خداوند نیز دعای او را مستجاب کرد و به وی فرمود که کشتی بزرگی بسازد. هنگام نزول عذاب، نوح به همراه پیروان اندک خود سوار کشتی نوح شد. همه مشرکین در این طوفان غرق شدند، سرانجام عذاب الهی به پایان رسید و کشتی نوح بر کوه جودی قرار گرفت. عمر نوح بسیار طولانی بود، به طوری که در ادبیات عربی و فارسی ضرب المثل شده است. در تاریخ و روایات، عمر او بین هزار تا دو هزار و هشتصد سال (1000، 1450، 1470، 2300، 2500 و 2800 سال) نقل شده است که از این مدت، 950 سال را به رسالت و پیامبری مشغول بود. مطابق اخبار و تواریخ، قبر حضرت نوح علیه السلام در نجف و در کنار قبر امیر المومنین علی علیه السلام قرار دارد که در زیارتنامهی امام علی نیز به آن اشاره شده است.
لوح حضرت موسی و خضر
لوح حضرت موسی و خضر
حضرت رضا علیه السلام فرمود: در گنجی که در داستان حضرت موسی با حضرت خضر آمده، لوحی بود از طلا که در آن نوشته بود:«بسم الله الرحمن الرحیم. محمد رسول الله. عجب از کسی که به مرگ یقین دارد و شادی می کند! و عجب از کسی که به قدر و تدبیر الهی یقین دارد و محزون میشود! و عجب از کسی که دنیا و پستی و بلندیهای روزگار را می بیند و به دنیا اعتماد می کند و دل می بندد! کسی که در مورد خداوند فکر میکند، سزاوار است به حکم خدای تعالی ایراد نگیرد و اگر روزیاش چند صباحی دیرتر رسید به او بدگمان نگردد.»
تعبیر خواب
حضرت رضا علیه السلام فرمود:«در زمان رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم زنی که شوهرش به سفر رفته بود، در خواب دید یکی از ستونهای منزلش شکسته. زن نزد رسول خدا رفت و خوابش را تعریف کرد. رسول خدا فرمود:«شوهرت به زودی با حال سلامتی و تندرستی به منزل بازخواهد گشت.» چند روز دیگر شوهر زن از مسافرت به سلامتی برگشت. پس از مدتی بار دیگر به سفر رفت و زن دوباره همان خواب را دید. باز خدمت رسول خدا رفت و پیامبر همان تعبیر را بازگو فرمود. چند روز دیگر شوهر به سلامتی از سفر برگشت. بار سوم شوهر زن به سفر رفت و زن باز همان خواب را دید اما این بار تعبیر خواب خود را از شخص دیگری پرسید. او گفت:« تعبیر خوابت این است که شوهرت خواهد مرد.» و چیزی نگذشت که شوهر زن از دنیا رفت. وقتی خبر به رسول خدا رسید، فرمود:« چرا او برای خواب زن، تعبیر خوبی نکرد؟» حضرت رضا علیه السلام فرمود:«خواب ها همان طور که تعبیر می شوند، واقعیت مییابند.»
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 8
حضرت سلیمان علیه السلام
حضرت سلیمان یکی از پیامبران الهی است که از طرف پروردگار در این دنیا دارای حکومت و سلطنت بسیار وسیع و با عظمتی بود تا آنجا که چنین سلطنتی برای هیچکس بعد از او پیدا نشد. مجموعه امکانات و توانمندی حکومتی حضرت سلیمان آنچنان بی نظیر و چشمگیر بود که به فرموده امیرالمؤمنین علیه السلام ( اگر کسی راهی برای زندگانی جاویدان در این دنیا می یافت و می توانست با مرگ مبارزه کند این شخص حتما سلیمان بن داوود بود چرا که خداوند حکومت بر جن و انس را همراه نبوت و مقام بلند قرب و منزلت الهی به او عطا کرده بود ) در آیات فراوانی از قرآن کریم نام او برده شده است و نیز نام شخصی که وزیر و خواهرزاده او بوده است به صورت غیر مستقیم مطرح شده است، این شخص نامش آصف بن برخیا می باشد که وزیر حضرت سلیمان بوده و خود دارای مقام والائی است و به تعبیر قرآن از علم الکتاب بهره ای داشته است در ماجرای آوردن تخت بلقیس ملکه سبا از یمن به فلسطین، آصف بن برخیا به حضرت سلیمان گفت که من می توانم در کمتر از چشم بر هم زدنی این کار را بکنم و این کار را انجام داد .
حضرت سلیمان علیه السلام، فرزند و جانشین حضرت داود علیه السلام و از انبیای بزرگ الهی در میان قوم بنی اسرائیل بود. وی همانند پدرش علاوه بر مقام نبوت، حکومت و سلطنت نیز داشت. مورخان نوشته اند که سلیمان در سیزده سالگی به جانشینی پدر انتخاب شد. این انتخاب بر عالمان و عابدان بنی اسرائیل سنگین آمد و آنها زبان به انتقاد گشودند، ولی مدتی بعد، بر خلاف انتظار، وی را پیامبری رئوف، سلطانی عادل و حکمرانی فرزانه یافتند و از رفتار خود پشیمان شدند. بخش هایی از زندگانی این پیامبر بزرگ الهی در قرآن کریم و اخبار و روایات اسلامی بازگو شده است. در قرآن کریم، 17 بار از سلیمان نام برده شده و آمده است که سلیمان پیامبر علم و حکمت بود که جن و انس و پرندگان و حیوانات و باد و حتی شیاطین مسخر و تحت فرمان او بودند. خداوند به او منطق الطیّر و زبان فهم حیوانات را ارزانی فرمود و او با هدهد و مورچه سخن میگفت. داستان هدهد و سلیمان و سلیمان و مور در قرآن ذکر شده است. همچنین از قضاوت خردمندانه او درباره از بین رفتن علفهای تاکستان مردی از بنی اسرائیل به وسیله گوسفندان مردی دیگر، سخن به میان آمده است.( قضاوت سلیمان ). میگویند وی انگشتری داشت که اسم اعظم بر آن نقش بسته بود و بسیاری از کارها را با آن سامان میبخشید. در تاریخ و ادبیات از انگشتر سلیمان سخن های زیادی گفته شده است. از دیگر حوادث زندگی این پیامبر بزرگ، ماجرای او با ملکه سبا و نیز بنای ساختمان بیت المقدس است. حضرت سلیمان سرانجام در 55 سالگی در حالی که بر عصای خود تکیه داده بود و از درون قصر به رژه لشگریان خود مینگریست، جان به جان آفرین تسلیم کرد، و مدتی اینچنین پا بر جا بود تا اینکه موریانهای عصای وی را جوید و پیکر بیجان سلیمان نقش بر زمین شد. او را در بیت المقدس در کنار قبر پدرش به خاک سپردند.
قصه حضرت سلیمان
حضرت سلیمان (ع) از بلقیس خواستگارى کرد و بلقیس گفت: اگر مىخواهى من با تو ازدواج کنم باید تمام پرندگان، بالاى سرم سایه بیندازند. او نیز پذیرفت. زیرا تمام چرندهها و پرندهها زیر فرمان او بودند. بلقیس گفت: صیغه عقد جارى نمىشود تا اینکه همه حاضر شوند. حضرت سلیمان دستور مىدهد که همه حضور یابند. همه پرندگان حاضر مىشوند. الّا پرندهاى بهنام شوبى (خفاش) که حاضر نشد بیاید. به او گفتند، چرا نمىآئی؟ او گفت، من احترام حضرت سلیمان (ع) را دارم ولى براى چه بیایم اما چون بلقیس ایراد گرفته است من نمىآیم. من از زنان وفائى ندیدهام به همین علت نمىآیم. به او گفتند: چگونه این حرف را مىزنی؟ گفت: پس قصه مرا گوش کنید که در مورد بىوفائى زنان است. فرستاده سلیمان که هدهد بود گفت: من هم قصهاى از وفادارى زنان خواهم گفت تا ببینم قصه کدام یک بهتر است اگر داستان من خوب بود بیا و به حضور سلیمان برو.
شوبى (خفاش) قصهاش را اینطور شروع کرد که در زمانهاى گذشته یک دخترعمو و پسرعمو با هم زندگى مىکردند و هیچ مشکلى نداشتند و با هم شرط کرده بودند که هر کس زودتر بمیرد دیگرى ازدواج نکند. هر دو قبول کردند. بعد از مدتى مرد مىمیرد و زن از شدت ناراحتى هر شب بالاى قبر شوهرش مىرود و گریه مىکند و فانوس کوچکى نیز همراه با خود برمىدارد و هر شب این کار را انجام مىدهد. از قضا دزدى از زندان فرار مىکند. نگهبانانى که او را دنبال مىکنند به قبرستان مىرسند. مىبینند وسط قبرها نورى است. جلوتر که مىروند مىبینند زنى است که بالاى قبر نشسته گریه مىکند و فانوسى در کنار اوست. از او مىپرسند، چرا گریه مىکنی؟ و زن قصه را براى آنها مىگوید که شوهرم فوت کرده و پسرعمویم بوده است و من آنقدر گریه مىکنم تا من نیز بمیرم. مرد به او گفت: این حرفها چیست خودت اگر مرده بودى شوهرت بعد از چهلم مىرفت و زن مىگرفت. اگر من دنبال دزد نبودم خودم به خواستگارى تو مىآمدم. برو به خانهات.
این کارها چیست که تو مىکنی؟ زن به او گفت: مىدانى چه کار بکنیم؟ بهتر است مرده شوهرم را از قبر درآوریم و اینجا بگذاریم تا هم فکر کنند دزدى که فرار کرده این مرد است که حال مرده است. مرد نیز قبول کرد و مرده را از خاک بیرون آوردند. وقتى مرده را از خاک درآوردند نگهبان گفت: ولى آنها باور نمىکنند، چون سر دزد تراشیده بود زن گفت: اینکه کارى ندارد و تمام موهاى شوهرش را کند، نگهبان گفت: بر پشت دزد علامت داغ بود. آن را چه کار کنیم؟ زن گفت: ناراحت نشو با آتش فانوس پشت او را داغ مىکنیم. به هر حال مرده را برداشتند و به داروغه دادند و گفتند: این دزدى است که فرار کرده است. زن نیز چند روز بعد به نزد آن نگهبان رفت و گفت: الوعده وفا. تو قول داده بودى که با من ازدواج کنى نگهبان گفت: این مرد پسرعموى تو بود به او رحم نکردى و بهخاطر وعده ازدواجى که من به تو داده بودم آن بلا را سرش آوردی. حال من که با تو غریبه هستم با تو ازدواج کنم؟ زن دید علاوه بر اینکه او سر قول نایستاده است بلکه معلوم نیست چه بلائى بر سر جنازه شوهرش آمده است.
هدهد گفت: تو درباره بىوفائى زنان داستانى گفتى و من هم برایت داستانى از وفادارى زنان مىگویم و شروع به تعریف کردن قصهاش کرد به این شرح:
در زمانهاى قدیم جوانى زندگى مىکرد که بسیار متدین بود و هر چه خانوادهاش اصرار کردند که چرا زن نمىگیری؟ مىگفت: من زنى مىخواهم که داراى اخلاق و رفتار خوب باشد. اخلاقش با من بسازد و با دین و ایمان باشد. من چنین دخترى را مىخواهم. خانوادهاش نیز آنقدر گشتند تا دخترى را که مناسب پسرشان بود پیدا کردند و او را به عقد پسر درآوردند. مدتى گذشت. روزى دختر به پسر گفت: تو کار و بارى نداری؟ مرد جواب داد: کارم تجارت است و مال مىفروشم ولى از وقتى عروسى کردهام دلم نمىآید تو را تنها بگذارم زیرا دلم براى تو تنگ