لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 10
عارف قزوینی
عارف پسر ملاهادی متخلص به عارف در شهر قزوین تولد یافت، تحصیلات خود را در هفدهسالگی بپایان رسانید، غزلیات واشعار دیگرش شورانگیز وحاوی مضامین ملی ووطنپرستی بود، در اواخر عمر گوشهگیری کرد به تصنیف شکلی نوداد.
کلیات دیوان عارف چاپ شده است مشتمل بر 97 غزل، 89 تصنیف و12 شعر هجویه میباشد.
با اینکه تعداد اشعار این شاعر کم است، با اینحال مسأئل اجتماعی وسیاسی یک ربع قرن رادربردارد.
عارف درآغازکارادبی خود ازدرک اهمیت وقایع سیاسی بسیاردور بود،نخست بشیوه متقدمان با همان مضمون ومحتوی وقالی، شعرمیسرود. امارفته رفته با آشنائی بیشتر بامحیط واوضاع واحوال اجتماعی وبروز وقایع انقلابی، بشاعری انقلابی، میهنپرست، مبارزه راه سعادت وجلوگیری ازستم ستمگران بدل میگردد وسرانجام مدافع سرسخت آزادی میشود.
انقلاب مشروطه درشکل گرفتن شخصیت حقطلبی وآزادیخواهی عارف نقشی عمده داشت ومبارزه بارژیم سلطنت رابشدت دنبال میکردوحکومت جمهوری رامیستود وبدست آوردن آزادی ملی واجتماعی رامنوط به بدست گرفتن اسلحه وبرانداختن ریشه استبداد میپنداشت0 شعارانقلابی عارف درخدمت هدفها وآرمانهای آزادیخواهانه وروشنفکرانه روزگارش بود0 عارف بااستفاده ازقالب تصنیف وآمیختن اشعار خویش باامثال وحکم وضربالمثلهای عادی مردم شعر خود راهر چه بیشترساده وروان ساخت وبقول د0 س کامیسلروف:“ آثار عارف قزوینی نمونة مناسبات جدید انقلابی نسبت بشعرونمودار پرهیز ازتفنن وشاخص تبدیل ادبیات بیک وسیله واقعی مبارزه درراه آرمانهای ملی است0
نقل ازکتاب عارف شاعر مردم ترجمه غلامحسین متین
عشق به میهن درتمامی دورانهای زندگانی دشوار شاعر بچشم میخورد0 درست قبل ازمرگ نوشت: من یک ایرانی پاک که برای اوهیچ چیز گرانبهاتر ازوطنش نیست بوده وباقی خواهم ماند، بگذار که درگمنامی بمیرم وآرزوی من این است که ملتم نیرومندتر وسربلند وکشورم شکوفا باشد کلیات دیوان عارف ص457 نقل از کتاب عارف شاعرمردم تألیف گگگامین ترجمه غلامحسین متین
در دوران انقلاب مشروط عارف بیشتر درتهران بود، مدتی کوتاه نیز درگیلان، اصفهان واراک بسر برد“ ظاهراً“ وقایع انقلابی، بقدری شاعر جوانرا تحت سیطره خود گرفته بودند که بقیه مسائل زندگی اورادردرجه دوم اهمیت قرار میداده است0 اوتمامی استعدادخویش رادر موسیقی درخوانندگی وشاعری، وقف انقلاب میکند دکتر رضازاده شفق مینویسد“ عارف ازنخستین روزهای نهضت مشروطه درایران، همراه ملت درمبارزه باآن روبروبود0
درین احوال اشعار عارف درجراید چاپ ودرمعابر بوسیله مردم خوانده میشدوازهمین دوره بعنوان شاعر ملی، وطنپرست ومبارزه شهرت بسیار یافت0
پیام دوشم از پیر میفروش آمد
بنوش باده که یک ملتی بهوش آمد
هزارپرده زایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد
زخاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چنان بجوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو، جامی
زدیم باده وفریاد نوش آمد
زخواب غفلت هر آن دیدهای که بیدار است
بدین گناه اگرکور شد،سزاوار است
زده است یکسره خود رابراه بدمستی
قسم بچشم تو، ما، مست وخصم بدبیدارست
نالة مرغ اسیر، این همه، بهروطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است
خانهای کوشودازدست اجانب آباد
زاشک ویران کنش آن خانه، که بیتالحزن است
جامهای کونشود غرقه بخون بهروطن
بدرآن جامه، که ننگ تن وکم ازکفن است
آن کسی را که دراین ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که اواهر من است
همه اشراف بوصلت خوش، همچوخسرو
رنجبردرغم هجران توچون کوه کن است0
چه ظلمها که از گردش آسمان ندیدم
بعیر مشتی دزد، همره کاروان ندیدم
دراسن رمه بجز گرگ دگر شبان ندیدم
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 11
عارف بجنوردی
عارف بجنوردم و ثنای تو گویم
ای چمن آرای باغ دانش و عرفان
نامه مدح و ثنا به حضرتت آرم
ران ملخ می برم به نزد سلیمان
در برابرارباب ذوق گفته عارف
نقل همان زیره بردن است به کرمان
اهل خراشایم وز خطه جاجرم
عارف بجنوردم ودیار خراسان
«سید مرتضی رضوی نژاد» متخلص به «عارف» در سال 1284 هجری شمسی در روستای خراشا از توابع جاجرم از محال بجنورد چشم به جهان گشود. خواندن و نوشتن و قرآن را نزد جد پدری اش «میرزا هدایت» که مکتب دار آبادی بود, آموخت. عارف برای ادامه تحصیل به مشهد رفت و در مدرسه نواب شروع به تحصیل نمود. عارف برای مدتی مدیریت مدرسه ای را در چناران مشهد به عهده گرفت. سرانجام پس از چند سال دوری از بجنورد, به شهر خود بازگشت و به معلمی پرداخت. عارف پس از چندی از کار معلمی دست کشید و بقیه عمر را درویش وار بدور از آوازه طلبی, در سرودن و گاه نوشتن گذراند. عارف بجنوردی فوق العاده به بجنورد علاقه داشت و در قالب شعر اشاراتی به این موضوع دارد. عارف بجنوردی تسلط به دستور زبان فارسی و عربی و آشنایی کامل به قرآن و مضامین حکمی که در اشعار او مشهود می باشد است. عارف برای سروده هایش اهمیت قائل نبود و انها را بر روی تکه های متفرقه کاغذ و پاکت سیگار یادداشت می کرد و یا به حافظه می سپرد. هنگامی که حالی خوش داشت و شعری قرائت می کرد و اهل ذوق شعری از ایشان تقاضا می نمودند خودداری کرده و حتی اجازه نمی داد که هنگام قرائت شعر, شعرش یادداشت شود. عارف در سال 1353 هجری شمسی در سن 69 سالگی درگذشت.
نمونه ای از اشعار عارف بجنوردی:
من که اندر شمار اوباشم
عارف مست و رند و قلاشم
از گدایان خانه بردوشم
لاابالی و ساتکین نوشم
صوفی جرعه نوش و درویشم
خرقه پوشی است مسلک و کیشم
از قلندروشی ابا نکنم
زهد نفروشم و ریا نکنم
رهسپار ره خراباتم
بر بسته از خرافاتم
سالک مسلک طریقم من
همدم باده رحیقم من
ساتکین را کشند در دم
عارف نکته سنج بجنوردم.
عروة الوثقی
ساقی بده آن ساغر یاقوت روان را
یاقوت روانم بده و قوت روان را
یاقوت روان ، قوت روان ، قوّت جان را
زان قوّت جان تازه کنم طبع روان را
با حُسن بیان نادره نظمی کنم انشا
من مادح اولاد علی هستم و بودم
جز مدحتشان لب به ثنایی نگشودم
زین دوده نسب داده خداوند وَدودم1
زانسیّه ی حوراء بود اصل وجودم
یعنی که بود جدّه من حضرت زهرا
آن اختر تابنده افلاک محدّد2
درج گهر یازده لؤلؤی ممجّد3
دردانه فرزانه گنجینه احمد
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 29
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان:
عارف قزوینی
تهیه کننده: مرضیه ذوقی فیاض
شماره پرسنلی:30636130
بهار 87
خیلی متأسفم از اینکه دوره عمر به تأسف گذشته خود را که از شدت پریشانی و بدبختی همیشه میل داشته ام فراموش کرده باشم به اختصار هم ننوشته که پس از مرگ من چهار نفر از دوستان یا علاقمندان به این آب و خاک یا اشخاص بدبخت و بد زندگانی مانند من بدانید از دست زندگی به من چه گذشته است، خدایا وجدان خود را به شهادت می طلبم که آنچه را می نویسم عین حقیقت است. پس اگر در غزلی گفته شده است:
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم کسی که یک نفس آسودگی ندید منم
دروغ نگفته یا اینکه اگر در غزل دیگری دلتنگی و شکایت به این زبان کرده:
به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست!
تحقیقا" پاس شرافت دوستی را منظور داشته آن چه گفته ام خلاف نبوده است. به همان عالم محبت که خط سیرم از اول عمر در این عالم بوده و همیشه او را محترم و مقدس داشته ام، قسم که زندگانی نه چنان در دوره زندگی بر من تنگ گرفته که تنها می خواستم از تاریخ یک چنین زندگی ننگین کسی مطلع نشود بلکه میل داشتم چند غزل ناقص هم به کلی از بین رفته به هیچ وجه از من در صفحه تاریخ ایران که این اوقاتش اسباب شرمندگی آیندگان است باقی نماند و شاهدم این شعر است:
خوشم که هیچ کس از من دگر نشاند ندهد به کوی عشق نشان،به زبی نشانی نیست در این مدت یا به واسطه لاابالی بودن یا به جهت همین عقیده که نوشته شد هر کدام از دوستان خواستند اشعار پراکنده مرا که ده یک آن دست آمدنی نیست جمع کنند حاضر نشده ولی در اسلامبول برای قولی که به حضرت آقای رضا زاده شفق داده صرفنظر از عالم محبت وارداتی که به ایشان داشته و تا زنده ام خواهم داشت او را چنان شناخته ام که ایران باید سالها به وجود یک چنین فرزند افتخار کند، این است بر سر قول خود ایستاده حتی الامکان ساعی خواهم بود قولی که به حضرتشان داده خلاف آن نکنم، پس همین است که مرا وا داشته است با پریشان خیالی که سالهاست دست از خصوصیت من بر نداشته و من هم دوستی او را مغتنم می شمارم که با هزار عیبی که از برایم شمرده می شود من جمله بد اخلاقی است بی حقوقم نگویند با او همراهی کرده تا اینقدر هم جلوگیری از زبان تندگویان کرده باشم.
شروع می کنم به مختصری از تاریخ زندگانی خود همین را مقدمه ساخته، برای آنچه ساخته شده است به جمع آوری آن پردازم در ابتدا نیز معذرت می خواهم از آن چیزی که معذرت خواستنی نیست و آن این است که اگر نتوانستم، از عهده تعیین روز و شب یا ساعت، یا دقیقه ای که از کتم عدم قدم به عرصه وجود گذاشته به خوبی برآیم تقصیری از برایم نخواهد بود برای اینکه:
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
اغلب مردم این مملکت از تاریخ تولد خود بی خبرند بدبختانه یک ملتی که از تاریخ ملیت و قومیت خود بی اطلاع باشد چه اهمیتی خواهد داشت اگر تاریخ تولد خود را نداند مکرر دیده و شنیده شده است که از یک مرد هفتاد ساله سؤال شده است: از عمر شریف چه می گذرد؟ در جواب گفته است: وقتی که خاقان مغفور به تخت نشست و تاج سلطنت بر سرگذشت من پنج ساله بودم، یا اینکه در سفر اول شاه شهید تازه عروسی کرده بودم. همچنین اگر از مادری بپرسند: پسرت چند سال دارد؟ خواهد گفت این گل سرخ که بیاید پا به چهارده خواهد گذاشت. پس من هم از روی همین پر گرام آباء و اجدادی ممکن است تاریخ خود را معین کنم.
اسمم ابوالقاسم تولدم در قزوین پدرم ملا هادی وکیل، می توانم بگویم نطفه من به بدبختی بسته شده است برای اینکه از زمان طفولیت که در کنف حمایت و تربیت پدر و مادر زندگی می کردم به جهت خصومتی که ما بین پدر و مادرم از اول عمر بوده است من و سایر برادرهای بدبختم همیشه مثل این بود که در میان دو ببر خشمگین زیست و زندگی می کنیم چون می دانم بیشتر پدر و مادرها در ایران به واسطه آشنا نبودن از بدو زناشوئی اخلاقشان به همدیگر، همه در یک ردیف هستند، اولادهای زبر دست این پدر و مادرها را همچون با خود شریک و همدرد می دانم از شرح آن خودداری کرده واگذار به درد دل و ذوق ایشان و خوانندگان می کنم. یاد ندارم تاکنون اسم پدرم را بخیر و خوبی برده یا اینکه از برای او طلب آمرزش کرده باشم و تمام بدبختیهای خود را در دوره زندگانی از او می دانم. برای یک ساعت خوشی که در واقع بدترین ناخوشیها بوده است که سعدی می فرماید:
به رغبتی شهوت انگیختن به رغبت بود خون خود ریختن
مرا یک عمر دچار زندگانی ننگینی کرده است که هر ثانیه آن مرگ مجسمی است در این محیط مسموم خاصه در دوره ای که ننگین کننده دوره های زندگانی بشر است. پدرم دارای شغل وکالت بود، من از طفولیت حس کرده بودم که این اسم اسباب نفرت مردم است، پس از عمری تجربه که از اوقات کودکی این اسم ننگین در گوش و مغزم جای گرفته است حالا خوب فهمیده ام که هر که دارای این شغل شد از هیچ گونه خیانتکاری مضایقه نخواهد کرد مثل اینکه بیشتر اشخاص خائن به این آب و خاک مردمانی بوده اند که خود را نماینده و وکیل ملت معرفی کرده خصوصا در این دوره که دوره چهارم مجلس است که همه می دانند خیانتی که در این دوره به دست وکلای دروغی یا وکلای کاندید های سفارت انگلیس یا اشرف ..... به این مملکت ستمدیده شده از اول انقلاب ایران تاکنون در هیچ دوره ای نشده است. من و هر ایرانی علاقمند به ایران می دانیم رئیس الوزرائی قوام السلطنه بعد از آن جنایت و خیانت به این آب و خاک و آن خیانتکاریها که فی الواقع تاریخ یک ملتی را لکه دار کرده، به مراتب ننگین تر از حرکات اسمعیل آقا است. باعث کشته شدن سردار با افتخار ایران کلنل محمد تقی خان نیز همه می دانند قوام السلطنه شد.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 29
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان:
عارف قزوینی
تهیه کننده: مرضیه ذوقی فیاض
شماره پرسنلی:30636130
بهار 87
خیلی متأسفم از اینکه دوره عمر به تأسف گذشته خود را که از شدت پریشانی و بدبختی همیشه میل داشته ام فراموش کرده باشم به اختصار هم ننوشته که پس از مرگ من چهار نفر از دوستان یا علاقمندان به این آب و خاک یا اشخاص بدبخت و بد زندگانی مانند من بدانید از دست زندگی به من چه گذشته است، خدایا وجدان خود را به شهادت می طلبم که آنچه را می نویسم عین حقیقت است. پس اگر در غزلی گفته شده است:
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم کسی که یک نفس آسودگی ندید منم
دروغ نگفته یا اینکه اگر در غزل دیگری دلتنگی و شکایت به این زبان کرده:
به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست!
تحقیقا" پاس شرافت دوستی را منظور داشته آن چه گفته ام خلاف نبوده است. به همان عالم محبت که خط سیرم از اول عمر در این عالم بوده و همیشه او را محترم و مقدس داشته ام، قسم که زندگانی نه چنان در دوره زندگی بر من تنگ گرفته که تنها می خواستم از تاریخ یک چنین زندگی ننگین کسی مطلع نشود بلکه میل داشتم چند غزل ناقص هم به کلی از بین رفته به هیچ وجه از من در صفحه تاریخ ایران که این اوقاتش اسباب شرمندگی آیندگان است باقی نماند و شاهدم این شعر است:
خوشم که هیچ کس از من دگر نشاند ندهد به کوی عشق نشان،به زبی نشانی نیست در این مدت یا به واسطه لاابالی بودن یا به جهت همین عقیده که نوشته شد هر کدام از دوستان خواستند اشعار پراکنده مرا که ده یک آن دست آمدنی نیست جمع کنند حاضر نشده ولی در اسلامبول برای قولی که به حضرت آقای رضا زاده شفق داده صرفنظر از عالم محبت وارداتی که به ایشان داشته و تا زنده ام خواهم داشت او را چنان شناخته ام که ایران باید سالها به وجود یک چنین فرزند افتخار کند، این است بر سر قول خود ایستاده حتی الامکان ساعی خواهم بود قولی که به حضرتشان داده خلاف آن نکنم، پس همین است که مرا وا داشته است با پریشان خیالی که سالهاست دست از خصوصیت من بر نداشته و من هم دوستی او را مغتنم می شمارم که با هزار عیبی که از برایم شمرده می شود من جمله بد اخلاقی است بی حقوقم نگویند با او همراهی کرده تا اینقدر هم جلوگیری از زبان تندگویان کرده باشم.
شروع می کنم به مختصری از تاریخ زندگانی خود همین را مقدمه ساخته، برای آنچه ساخته شده است به جمع آوری آن پردازم در ابتدا نیز معذرت می خواهم از آن چیزی که معذرت خواستنی نیست و آن این است که اگر نتوانستم، از عهده تعیین روز و شب یا ساعت، یا دقیقه ای که از کتم عدم قدم به عرصه وجود گذاشته به خوبی برآیم تقصیری از برایم نخواهد بود برای اینکه:
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
اغلب مردم این مملکت از تاریخ تولد خود بی خبرند بدبختانه یک ملتی که از تاریخ ملیت و قومیت خود بی اطلاع باشد چه اهمیتی خواهد داشت اگر تاریخ تولد خود را نداند مکرر دیده و شنیده شده است که از یک مرد هفتاد ساله سؤال شده است: از عمر شریف چه می گذرد؟ در جواب گفته است: وقتی که خاقان مغفور به تخت نشست و تاج سلطنت بر سرگذشت من پنج ساله بودم، یا اینکه در سفر اول شاه شهید تازه عروسی کرده بودم. همچنین اگر از مادری بپرسند: پسرت چند سال دارد؟ خواهد گفت این گل سرخ که بیاید پا به چهارده خواهد گذاشت. پس من هم از روی همین پر گرام آباء و اجدادی ممکن است تاریخ خود را معین کنم.
اسمم ابوالقاسم تولدم در قزوین پدرم ملا هادی وکیل، می توانم بگویم نطفه من به بدبختی بسته شده است برای اینکه از زمان طفولیت که در کنف حمایت و تربیت پدر و مادر زندگی می کردم به جهت خصومتی که ما بین پدر و مادرم از اول عمر بوده است من و سایر برادرهای بدبختم همیشه مثل این بود که در میان دو ببر خشمگین زیست و زندگی می کنیم چون می دانم بیشتر پدر و مادرها در ایران به واسطه آشنا نبودن از بدو زناشوئی اخلاقشان به همدیگر، همه در یک ردیف هستند، اولادهای زبر دست این پدر و مادرها را همچون با خود شریک و همدرد می دانم از شرح آن خودداری کرده واگذار به درد دل و ذوق ایشان و خوانندگان می کنم. یاد ندارم تاکنون اسم پدرم را بخیر و خوبی برده یا اینکه از برای او طلب آمرزش کرده باشم و تمام بدبختیهای خود را در دوره زندگانی از او می دانم. برای یک ساعت خوشی که در واقع بدترین ناخوشیها بوده است که سعدی می فرماید:
به رغبتی شهوت انگیختن به رغبت بود خون خود ریختن
مرا یک عمر دچار زندگانی ننگینی کرده است که هر ثانیه آن مرگ مجسمی است در این محیط مسموم خاصه در دوره ای که ننگین کننده دوره های زندگانی بشر است. پدرم دارای شغل وکالت بود، من از طفولیت حس کرده بودم که این اسم اسباب نفرت مردم است، پس از عمری تجربه که از اوقات کودکی این اسم ننگین در گوش و مغزم جای گرفته است حالا خوب فهمیده ام که هر که دارای این شغل شد از هیچ گونه خیانتکاری مضایقه نخواهد کرد مثل اینکه بیشتر اشخاص خائن به این آب و خاک مردمانی بوده اند که خود را نماینده و وکیل ملت معرفی کرده خصوصا در این دوره که دوره چهارم مجلس است که همه می دانند خیانتی که در این دوره به دست وکلای دروغی یا وکلای کاندید های سفارت انگلیس یا اشرف ..... به این مملکت ستمدیده شده از اول انقلاب ایران تاکنون در هیچ دوره ای نشده است. من و هر ایرانی علاقمند به ایران می دانیم رئیس الوزرائی قوام السلطنه بعد از آن جنایت و خیانت به این آب و خاک و آن خیانتکاریها که فی الواقع تاریخ یک ملتی را لکه دار کرده، به مراتب ننگین تر از حرکات اسمعیل آقا است. باعث کشته شدن سردار با افتخار ایران کلنل محمد تقی خان نیز همه می دانند قوام السلطنه شد.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
صدای ناله عارف بگوش هر که رسید چو دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد
"ابوالقاسم عارف" فرزند "ملا هادی وکیل" است که در شهر قزوین به وکالت اشتغال داشته است. مولد عارف قزوین، تاریخ تولدش در حدود سال 1259 خورشیدی و 1300 هجری قمری بوده است. عارف صرف و نحو عربی و فارسی و علوم متداوله را در قزوین فرا گرفته و در ادبیات ممارست کرده و نزد سه معلم خوش خط، تحصیل خط نمود؛ به طوری که شکسته و نستعلیق را بسیار خوب می نوشت و علاوه بر اینها به فراگرفتن علم موسیقی پرداخته و در این فن مهارتی تام پیدا می نماید و بعدها از این راه به خدمات ملی قیام کرده، اشتهاری تمام به هم می رساند. چون عارف دارای "حنجره داوودی" بوده و آواز بسیار خوشی داشته است، پدرش (ملا هادی وکیل) او را وادار ساخت در پای منبر یکی از وعاظ قزوین به نوحه خوانی بپردازد و روی این اصل جشنی ترتیب داد و عارف را معمم ساخته و بدین ترتیب او را در زمره روضه خوان های قزوین وارد کرد.
عارف هم راجع به مصائب خانواده اطهار اشعاری سرود که با آواز روح بخش خود در بالای منبر به خواندن آنها مبادرت می کرد، ولی پس از مرگ پدر، عمامه را برداشته و ترک روضه خوانی کرده و مکلا گردید. عارف در 17 سالگی به دختری عشق و علاقه پیدا می نماید، ولی پدر دختر او را برای دامادی خود مناسب ندانسته و رضایت به ازدواج نمی دهد. اقدامات و تلاش های عارف هم نتیجه ای نمی بخشد، لذا عارف در خفا دختر را به عقد خود در می آورد، پدر دختر بعد از مطلع شدن از اینکه عارف، دختر را عقد کرده است در صدد ایذاء دختر خود برآمده و خود و کسانش از هر طرف عارف را تهدید کرده و اصرار می نمایند که او را طلاق دهد، عارف هم ناچار از قزوین فراری شده مدت یکسال در رشت توقف می نماید و سپس به قزوین مراجعت نموده و به تهران می رود. بالاخره پس از یکسال اقامت در تهران به قزوین آمده و با وجود عشق و علاقه ای که بین دختر و عارف حکمفرما بوده است به علت ناراضی بودن دختر، عارف او را طلاق داده و دیگر تا آخر عمر تاهل اختیار نمی نماید.
عارف در سال 1316 هجری قمری برای اولین بار وارد تهران می شود و چون، هم موسیقی می دانسته و هم آوازی خوش داشته است با شاهزادگان قاجار و دربار مظفرالدین شاه رابطه پیدا کرده، به ندیمی وثوق الدوله و میرزا علی اصغر خان اتابک در می آید. با آنکه در نهضت جمهوری، عارف به نفع جمهوری خواهان قیام کرده و به طرفداری آن "کنسرت" داده و افکار مردم را تا اندازه ای برای قبول رژیم مزبور آماده ساخته بود و طبعاً می بایستی سردار سپه از او راضی باشد، بر عکس بنا به عللی، پهلوی نظر خوبی به عارف نداشته است. سردار سپه به سلطنت ایران رسید و به تدریج اغلب اشخاص که وجهه ملی داشته و صاحب نفوذ بودند را یا از بین بردند، یا خانه نشین ساختند، زیرا او از آن می ترسید که آنان همان طوری که امروز به نفع او و به ضرر قاجاریه، دست به اقداماتی زدند ممکن است فردا هم به ضرر او و نفع دیگری وارد عمل شوند، بنابراین عارف را هم که ترانه هایش تا اعماق قلب هر ایرانی نفوذ کرده بود را به همدان فرستاده و دست او را از اجتماعات و فعالیت های سیاسی کوتاه ساختند.
عارف در همدان به سختی روزگار می گذرانید، برای آنکه در تمام مدت عمر خود عادت به جمع آوری مال و منال نداشته و به مادیات بی علاقه بوده و غالباً زندگی او را یا دوستانش اداره می کردند یا از درآمد نمایش هایش تامین می گردید و روی این اصل هیچوقت از خود چیزی نداشته است. بنابراین عارف در اواخر عمر خود غالباً در مضیقه بوده، حتی اثاث منزل او را دوستانش فراهم آورده بودند؛ بقول خودش:
بود رختخوابم ز"حاجی وکیل"
که خصمش زبون باد و عمرش طویل
اگر پهن فرشم به ایوان بود
سپاسم زالطاف "کیوان" بود
اگر میز و هم یک دو تا صندلی ست
ز"دکتر بدیع" است، از بنده نیست
من این زندگانی ناپایدار
به زحمت از آن کرده ام اختیار
که از هر بداندیش، بد نشنوم
زبدگوی و بدخواه، راحت شوم
و حال برای آشنایی بیشتر با عارف، مناسب است از نامه هایی که عارف از همدان به دوستان نوشته است، مطالی را انتخاب کرده و اینجا نقل نماییم:
در موقعی که بعضی از مخالفین عارف در روزنامه ها بر علیه او مقالاتی انتشار می دادند در نامه ای که برای دکتر شفق فرستاده است چنین می نویسد: "من ایرانیم، من وطنم را دوست می دارم. گمان می کردم در قلب و دل این مردمان جا گرفته ام، من از همه چیز چشم پوشیده و تن به زحمت بی چیزی و خانه بدوشی و فلاکت و بدبختی دادم که حیثیتم محفوظ بماند، ولی افسوس که حال فهمیدم تمام عمر به خطا رفته و تمام امیدهای خیالی مبدل به یاس و نومیدی شده است."
عارف در نامه ای برای محمدرضای هزار نوشته:
"آریالای محمدرضا خان، من ایرانی پاک و بی آلایش هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه ندارم، من کسی هستم که آرزو می کنم در خاکستر درون حمام بخوابم، ولی ملتم شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه به خودم داشتم کارم به اینجا نمی کشید که با سه تا سگ و یک زن بدبخت که کارهای داخلی و خارجی مرا تنها او بایستی اداره کند در یک گوشه همدان به سختی روزگار بگذرانم. مبادا خدا نکرده تصور کنید دلتنگی من از این است که چرا مانند همه وطن خواهان یک زندگانی مرتب و آرزومندی فراهم نکردم، یا اینکه چرا پول و ملک و باغ و خانه و زن ندارم یا لااقل برای خاتمه دادن خانه بدوشی خود چرا در تمام این کشور پهناور یک اطاق گلی برای چنین روز بدبختی خود تدارک ندادم، خیر، از هیچ یک از اینها کدر و دلتنگ نیستمو چون همیشه روزگار با روی خوش و آغوش باز به طرف من آمد و من همیشه پشت پا به او زده روی خوش به او ننموده به سخت ترین زندگانی، ساخته و قانع ام."
عارف شاعر خوش ذوقی بود به طوری که کلمات اشعارش را موافق نغمه، و نغمه را مناسب کلمه انتخاب می کند که گویی از بدو خلقت این دو برای همدیگر آفریده شده اند و در این خصوص می توان گفت اگر عارف از موسیقی علمی مغرب زمین نیز بهره ای داشت شاید یم "شوپن" یا "شومان" ایرانی می شد. حافظه موسیقی عارف که چگونه تصنیف های پرپیچ و خم خود را بدون یاری نت در ابتدا در خاطره نگه می دارد شایان ملاحظه است. دقت او در "وزن و آهنگ"، استادان تار که با وی بوده اند بهتر می دانند و بر او لک الفضل گویند. اگر حسن صوت و خنای موثر او را نیز داخل حساب کنیم، خواهیم دید که هنوز شخص دومی در ایران به هنرمندی این آدم در این فن نیست و قیمت این شاعر به مراتب زیاد تر از شهرت اوست، و بسی مایه تاسف است که در ایران که صدها عارف لازم دارد و هنوز بازار معرفت از این قبیل میوه های صنعت چندان پر نیست که کار به رقابت بکشد، باز حسودان و بدگویانی در هر فرصت احساسات او را از رعشه و پیچ و تاب نیش های قلم و زبان آسوده نگذاشته اند! از حسرت های بسیار عمیق عارف یکی رایج نبودن اشارات نت در ایران است. عارف مانند هر موسیقی پرداز در آرزوی آن است که سرودهای او را مطابق واقع بخوانند و بنوازند و تحریف ننمایند، ولی بدبختانه تنها در محیط تهران نیز به این آرزوی خود نرسیده است و با خواندن تصانیف او گاهی از هر دهنی، آوازی درآید. عارف اگرچه در تمام دوره زندگی خود از رفتار پدر خود گله و شکایت می کند ولی از زبان خود چنین می گوید: "پدرم به اندازه استعداد دماغ من از تربیت من غفلت کرد ولی به قدر گنجایش کله خود و تربیت آن زمان گوتاهی نکرد و در دو چیز بیشتر ساعی بود: یکی در خصوص خط که آن اوقات می گفتند "حسن الخط کمال المرء (نیکوبی خط از کمال مرد است)" و دیگر در باب موسیقی. در سن سیزده سالگی به اولین معلم موسیقی مرحوم حاجی صادق خرازی که در شمار محترمین قزویم شمرده می شد، مرا سپرد. چهارده ماه در خدمت استاد بزرگوار خود به تحصیل این علم کوشیدم. اگر تحصیلات آن وقت را به همان ترتیب که نوشته بودم یعنی آن کتابچه ای را که به دستور معلم خود به مناسبت هر آوازی شعری داشت، امروز داشتم خیلی چیزها از آن فهمیده می شد، چون دارای حنجره داوودی بودم که می توان گفت معجز یا سحری بود. همین اسبا شد که پدر به طمع افتاد از برای خطاهای خود که در دوره زندگی به واسطه شغل وکالت مرتکب آنها شده بود، جلوگیری از آنها کرده باشد، هیچ بهتر از این ندی که مرا به شغل روضه خوانی وادار کند..."
تصنیف «گریه را به مستی...» از عارف قزوینی :با صدای محمدرضا شجریان . مقدمه و تنظیم از فرامرز پایور
نت تصنیف «گریه را به مستی...» (از کتاب ردیف آوازی و تصنیف های قدیمی به روایت استاد دوامی)
عارف در جایی دیگر از خاطرات سفر به تهران می گوید: "تا آن وقت تهران ندیده بودم که ای کاش هیچ وقت نمی دیدم. از آن به بعد در واقع تهرانی شدم. گمان می کنم این مسافرت در سال هزار و سیصد و شانزده بود. بعد از چند روز توقف در تهران صدورالممالک (همسفر عارف به تهران) چون با اغلب درباری هایی که از تبریز با مظفرالدین شاه به تهران آمده بودند ارتباط کلی داشت، شبی که از ایشان یعنی از درباریها دعوت کرده بود، به من هم فرمود که آن شب را به منزل ایشان بروم و من چون این اولین مجلسی بود که بایستی اشخاص مهم این مملکت را ببینم با اینکه خیلی برای من دیدن چنین مجلسی زحمت داشت، ناچار بودم از اینکه فرمایش ایشان را قبول کنم. حسب الامر اطاعت کردم و به منزل صدر رفتم. در آنجا اشخاص مهمی حضور داشتند، از جمله امیر بهادر سلطان علیخان که آن وقت وزیر دربار بود، شاهزاده موثق الدوله که پسرش داماد مظفرالدین شاه بود و خانسالاری را هم که در آن وقت کار مهمی بود به پسرش واگذار کرده بود. از آنجایی که کار موسیقی در ایران به واسطه نادانی و جهالت راهنمایان نادان و عوام فریب به منتهی درجه افتضاح رسیده بود هیچ وقت میل نداشتم به داشتن این صفت مفتضح معرفی شوم، ولی بدبختانه برخلاف میل خود معرفی شدم. آن شب هم از شبهای تاریخی خواندن من محسوب می شد. وقتی کع شروع به خواندن کردم شاید تا یک ساعت از احدی نفس بیرون نیامد، همین طور مات و مبهوت همچون مجسمه گوش بودند. قفل سکوت وقتی شکست که من ساکت ماندم. آن وقت همگی به حرف آمدند و همه حرفها در تعریف من بود. اول کسی که به سخن آمد موثق الدوله بود. اول حرفی هم که زد این بود که شیخ باید از این به بعد با من باشد. حتی هر چه کردم شب به منزل رفته صبح شرفیابی حاصل کنم قبول نفرمودند. فرمودند شب را همین جا باشد صبح به اتفاق به دربار برویم!"
عارف ماجرای آشنایی خود با درویش خان را چنین بیان می کند که : "درویش خان تار زن معروف را هم ندیده بودم چون با هر جمعیت و جرگه ای آمیزش نمی کردم. درویش هم در خدمت شعاع السلطنه پسر مظفرالدین شاه بود. شعاع السلطنه هم فارس را تیول داشت و سلطنت کوچکی، ولی از سلطنت پدرش مقتدرتر تشکیل داده بود. اغلب درویش در رکاب او بود تا اینکه از دست ظلم و استبداد او، به جان آمده در یکی از سفارتخانه ها متحصن شده و خود را از خدمت شعاع السلطنه خارج کرد. این همان اوقاتی بود که خود را به این زحمت از چنگ شعاع السلطنه راحت کرده بود. ورود بی نظم و ترتیب آقایان تا غروب خاتمه پیدا کرد و نزدیک غروب وقت سخن سرایی و زمینه سازی فراهم آمد.
اغلب آقایان اسم من را شنیده بودند ولی از دور، درویش از همه جا بی خبر، خودی کوک کرد و برای اینکه ساز خود را هم کوک کرده باشد، دستش برای گوشمالی به گوشه تار رفت. من چون هیچ وقت از خود معرفی به خواندن نکرده و نمی خواستم به اسم خواننده معرفی شده باشم به همین جهت کسی هم قدرت اینکه به من تکلیف خواندن کند نداشت.
درویش بنا به عادتی که در ساز زدن داشت چشم ها را روی هم گذاشته، از آواز بوسلیک که مقدمه شور است داخل دستگاه شور نشده بود که من دیدم حقیقتاً:
این شور که در سر است ما را
روزی برود که سر نباشد
شور کله من یکدفعه عنان متانت و سنگینی را از دست من گرفت. زمام گسیخته بنا کردم به خواندن. مستمعین زن و مرد با یک حالت بهت و سکوتی هوش را تبدیل به گوش کرده بودند..."
عارف در انتهای خاطرات خود چنین می نویسد: "در مدت بیست روز در منتها درجه کسالت و ناخوشی بودم، اینها در کردستان به نظرم آمد و تا این مساعدت که تا بیست و نهم شهر رمضان 1341 است از خوشی دنیا، خود را محروم و از همه چیز صرف نظر کردم. خواب خوش نکرده، آب راحت از گلوی من پایین نرفت. در این مدت آخر هم فقط به واسطه طرفداری سید ضیاء به سزای خود رسیده و الان پشیمانم که چرا من هم مانند سایرین نباشم که راحت زندگانی کنم و از آن می ترسم که در آخر زندگانی از دست این مردم کارم به انتحار بکشد. اگر توانستم، در عریضه خود شرح بدبختی های خود را خواهم نوشت، در صورتی که حالت قلم روی کاغذ گذاشتن را از کثرت پریشانی ندارم."
اشکم از سر، گذشت در غم هجر
یکی از سرگذشت من این است
عارف در سرودن غزلیات نیز طبعی قوی و بیانی رسا داشت تا آنجا که خود می نویسد: "باری هجده سال قبل شبی در خانه مرحوم حاجی نائب الصدر سرایی به من گفته شد: "عارف من از عرفان تو تاکنون چیزی نفهمیدم، امروز بیتی شنیدم، اگر راست می گویی آن را غزل کن." آن شعر این بود:
چه آشنا نگهی داری ای رمیده غزل
خدا نگاه تو را با کس آشنا نکند
قبل از شام بود که امیر این امر را داد و تا موقع خواب غزل را تمام کرده، صبح برابش خواندم. گفت منتظر بودم این غزل را از شیخ بشنوم و فقط ایرادی که کرد در مقطع آن بود.
دلم زکف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
اگر چه خون مرا بیگناه ریخت و لیک
کسی مطالبه از یار خون بها نکند
هر آنکه از کف معشوق جام می گیرد
نظر به جانب جام حهان نما نکند
بسوخت سینه ندیدم اثر از آه سحر
زمن گذشت کسی بعد از این دعا نکند
به بلبلان چمن از زبان من گویید
به خواب ناز گلم رفته کس صدا نکند
تو بوسه ده که منت جان نثار خواهم کرد
کسی معامله بهتر از این دو تا نکند
بگفتمش که دلت جای عارفست بگفت
کسی به دیر شهان بوریا نکند"
ترانه ملی عارف در شب 28 ذیحجه 1333 در تهران، تیاتر باقراف در یک کنسرت که از اولین کنسرتهای ایرانی محسوب می شود خوانده است. می توان گفت، بنای کنسرت را در تهران عارف و بعد درویش خان نهادند.
دور نیست که این در سفر عارف به استانبول فعلیت پیدا نموده باشد. در افتتاح نمایش، عارف این غزل مهیج خود را که در آن بدبختی مملکت، بیچارگی ملت، بی کفایتی دولت و از طرف دیگر فتنه روس و انگلیس را در ایران نشان می دهد در ابوعطا خوانده است:
لباس مرگ بر اندام عالمی زیبا
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست