لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 22
برای چه هجرت در تاریخ اسلام و دنیا اهمیت دارد
مهاجرت محمد (ص) درتاریخ اسلام واقعه ا یست بسیارمهم زیرا جامعه اسلامی بعداز مهاجرت بصورت واقعی مبدل به امت شد و اختلاف نژادی و طبقاتی و بخصوص مزایای اشراف و روسای قبایل و همچنین مزیت وابستگی به قبایل مختلف از بین رفت و تمام مسلمین از حیث تفوق و مزایا متساوی گردیدند .
هجرت بین دنیای قدیم و جهان جدید فاصل شد و عهد جاهلیت را از دوره اسلام جدا کرد و طوری مزایای طبقاتی و قبیله ای را از بین برد که بطوریکه خواهیم گفت وقتی محمد(ص) وارد (قبا) شد شخصی مثل ( عمربن الخطاب ) که یکی از بزرگان درجه اول مکه بود و ارتفاع قامتش به دو متر می رسید و صدایش چون رعد در فضا انعکاس پیدا می کرد و مردم می گفتند که حتی ابلیس ازاو وحشت دارد سنگ و خاک می کشید وتا اینکه محمد بنا نماید و محمد(ص) و (ابوبکر) با خاکهایی که (عمربن الخطاب ) می آورد برای ساختمان مسجد گل فراهم می کردند .
در صورتی که قبل از اسلام آوردن عمر بن الخطاب ، هر گاه ثروت عربستان را به او می دادند حاضر نبود که یک سنگ را از نقطه ای به نقطه دیگر منتقل کند یا اینکه مشتی خاک را بردارد .
چون تمام کارهای بنائی در مکه ، رد خانه اشراف آن شهر برعهده غلامان بود و اشراف آنجا خود را بسی بالاتر از آن می دانستند که دست را آلوده به گلکاری و بنائی نمایند .
(قبا) در جنوب مدینه قرار داشت و جزو حومه محسوب می شد .
مورخین مغرب زمین میگویند که محمد (ص) در روز دوم ماه سپتامبر سال 622 میلادی وارد(قبا) شد ولی مورخین اسلامی اظهار میکنند که محمد در روز شانزدهم ماه ژوئیه سال 622 میلادی قدم به (قبا) نهاد و چون آن روز یکی از روزهای محرم بود ، لذا مسلمانان بهتر آن دانستند که روز اول ماه محرم سال 622 میلادی را مبداء تاریخ جدید نمایند و هنوز این تاریخ بین الملل مسلمانان بنام تاریخ هجری متداول و موردد استفاده است .
اگر محمد (ص) روز شانزدهم ماه ژوئیه وارد (قبا) شده باشد همانطور که مورخین اسلامی نوشته اند در آن روز به مناسبت فصل تابستان خیلی گرم بوده است .
مردم (قبا) شنیده بودند که محمد (ص) آن روز وارد آن منطقه می شود و از بامداد از منازل خارج شدند و در کوچه ها انتظار آمدن پیغمبر اسلام را کشیدند .
آنگاه جون آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد مردم نتوانستند که حرارت آفتاب را تحمل کنند و به خانه های خود رفتند .
وقتی آفتاب به وسط السماء رسید و زمین از تابش خورشید تابستان عربستان طوری گرم شد که انسان اگر با پای برهنه قدم بر میداشت پایش می سوخت محمد (ص) و (ابوبکر) وارد قبا شدند .
هیچکس در کوچه ها نبود که ورود محمد (ص) را ببیند و فقط یک یهودی که تاریخ نامش را ضبط نکرده و آن هنگام در کوچه ها دیده می شد .
یهودی مزبور مثل دیگران می دانست که آن روز محمد (ص) باید وارد مکه شود و همین که دو ماه شتر سفید رنگ را دید و دو سوار را مشاهده نمود دریافت که محمد(ص) وارد شده است .
آنگاه در کوچه های (قبا) دوید و فریاد زد ای یهودیان آگاه باشید که اقبال شما وارد شد.
چون گفتیم که یهودیان مدینه هم مثل مسلمین انتظار آمدن محمد(ص) را می کشیدند تا اینکه به اختلافاتی که زندگی را بر آنها ناگوار کرده است خاتمه بدهد .
مردم وقتی صدای آن مرد را شنیدند از خانه ها بیرون دویدند .
نه فقط مردها و زن ها بلکه کودکان نیز در آن گرمای ظهزر از خانه ها خارج شدند که محمد (ص) را ببینند و مشاهده کنند پیغمبری که از طرف خداوند برای اعراب فرستاده شده است چه شکل دارد .
محمد (ص) و ابوبکر مقابل دو درخت خرما شترها را خوابانیدند و فرود آمدند و در سایه نخل قرار گرفتند .
تمام سکنه قبا ، اعم از مسلمان و یهودی مقابل محمد (ص) و (ابوبکر) چرگه زدند اما نمی دانستند که کدام یکی از آن دو محمد (ص) می باشد .
(ابوبکر ) چون سه سال از محمد (ص) مسن تر بود متوجه شد که ممکن است اشتباه کنندو تصور نمایند که وی پیغمبر اسلام می باشد و لذا عقب محمد (ص) قرار گرفت و ردای خود را که در راه از (زبیرالعوام) گرفته بود ازتن بیرون آورد و مثل سایه بان بالای سر محمد(ص) نگاه داشت تا اینکه آفتاب بر او نتابد.
زیرا سایه دو درخت نخل آنقدر نبود که آن دو را از حرارت آفتاب محفوظ نماید و آن سایه بان بهتر محمد (ص) را از حرارت خورشید حفظ می کرد .
آن وقت مردم محمد (ص) را به خوبی شناختند و به رسم اعراب برای خوش آمد گفتن هلهله کردند .
محلی که محمد و ابوبکر در آنجا از شتر فرود آمدند موسوم بود به محله (بنی عمرو بن عوف) و پیغمبر اسلام پرسید اینجا مال کیست ؟
جوانی از بین جمعیت برخاست و گفت این زمین مال من است و این دو نخل را من کاشته ام .
محمد (ص) گفت منظورم این بود که آیا صاحب این زمین ( که اینک نمی دانم تو هستی ) اجازه می دهد که در اینجا زیر این دو نخل سکونت کنیم و در این نقطه بیتوته نمائیم .
جوان گفت بلی یا محمد و تو تا هر زمان که میل داشته باشی می توانی در اینجا بسرببری .
ولی یکی از مسلمین (قبا) موسوم به (کلثوم ) از محمد (ص) و ابوبکر خواهش کرد که به منزل او بروند ودر آنجا استراحت نمایند .
محمد (ص) نخواست که دعوت آن را بپذیرد و گفت ما برای تو باعث زحمت خواهیم شد ولی (کلثوم) گفت یا محمد (ص) من در خانه خود یک حجره خالی دارم که محل سکونت من نیست و مورد استفاده هم قرار نمی گیرد و تو و (ابوبکر) می توانید در آن حجره منزل کنید و خود من از شتران شما محافظت خواهم نمود و آنها را سیر خواهم کرد .
محمد دعوت (کلثوم ) را پذیرفت و به خانه او رفت و در آن حجره منزل کرد و همان روز سکنه مدینه از ورود محمد مستحضر شدند و اولین کسی که از مدینه خود را به (قبا) رسانید تا محمد (ص) را ببیند ( عمربن الخطاب ) بود .