انواع فایل

دانلود فایل ، خرید جزوه، تحقیق،

انواع فایل

دانلود فایل ، خرید جزوه، تحقیق،

تحقیق در مورد خاطرات یک همسر شهید

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .docx ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 4 صفحه

 قسمتی از متن .docx : 

 

همسر یک شهید جنگ ایران وعراق خاطرات عاشقانه اش را در مورد نحوه آشنایی و زندگی با همسرش بیان می کند. وی ابتدا به پخش اعلامیه و نوار در کوران انقلاب و درگیرش با گاردی ها و نجات وی از دست آنها توسط منوچر همسر آینده اش اشاره کرده و می افزاید: بعدش به من گفت: به چه حقی اعلامیه امام را پخش می کنی و خودت حجاب نداری؟ این تنها باری بود که منوچهر با من بلند حرف زد و گفت تو. تازه من متوجه شدم روسریم در درگیری افتاده ولی می خواستم کم نیارم و گفتم: مگه چیه؟ ... من بدمُ شما که خوبی نمی دونی آدمو همین طوری محاکمه نمی کنند؟ من چادر و روسری داشتم. اونها کشیدند. اینجا جو عوض شد و منوچهر رفت چادرمو اورد. بعد گفتم منو تحویل می گیرند ولی کسی محل نگذشت و منوچهر هم گفت: من یه پیشنهادی برای شما دارم. انقلاب را بسپارید به ما و برید خونتون خاله بازی کنید. شما کوچولو هستید! اون موقع از منوچهر دو چیز تو ذهنم ماندگار شد. یکی اینکه تا دم چشماش ریش داشت! همیشه سر این اذیتش می کردم. یکی هم رنگ چشماش ؟ / مجری : چه رنگی بود؟ / نفهمیدم آخر هم! عسلی بود. میشی بود. هی رنگ عوض می کرد. بعضی وقت ها سبز سبز بود. بعضی وقت ها طلایی بود. خیلی رنگ چشماشو دوست داشتم. کلا چشای قشنگی داشت.

مجری: بهش فکر می کردید ؟ / آره هر وقت می خواستم بهش فکر کنم. یاد چشماش می افتادم و هر وقت یادم می افتاد که گفت خاله بازی کن می خواستم کله اش را بکنم. / بعدها یه سری اسلحه دستون افتاد. هر کسی رفت سمت یکی بهش بده . من هم رفتم سمت یه نفر دیدم همون موتور سواره است. این دفعه هم چفیه بسته بود و فقط چشمهاش بیرون بود تا شناسایی نشه. / شما چطوری شناختینش؟ / از چمشاش دیگه ! / اینقدر تو ذهنتون مونده بود؟ / آره دیگه . خنده اش گرفت و گفت بفرمایید؟ با تته پته اسلحه ها رو بهش دادم دو تا ژ3 دادم. که یکیش خشاب نداشت و یکشیش هم خالی بود خشابش. برنو هم که هیچی. منوچهر سرشو تکون داد که وقتی می گم برید خاله بازی کنید بهتون برمی خوره. اینها به چه درد من می خوره؟ پوزخند بدی زدم و چرخ زدم و قطار فشنگ غنیمتی دوشکا را در آوردم. منوچهر بعدا گفت من چشمام داشت از حدقه در می اومد. محکم زد روی پیشونیش و گفت فشنگ دوشکا رو آوردی برای ژ3؟

من که نمی فهمیدم دوشکا چیه. ژ3 چیه؟ گفتم: تیر تیره دیگه ؟ بعد یک فشنگ رو درآورد و گذاشت کنار خشاب ژ3 و گفت نمی شه این رو گذاشت توی این خشاب. من اینو چیکار کنم با دست پرت کنم؟ من قرآن خوندم که خدا می گه تیر رو پرت کنید. ما تیر رو به سمت قلب دشمن هدایت می کنیم. بعد تیر اندازی شروع شد در اون محل و ناگهان منوچهر منو پرت کرد روی زمین. من داغی فشنگی که از کنارم رد شد را حس کردم. منوچهر برگشت گفت: اینها دارند ما رو می کشند این برای من قرآن می خونه. خدا هدایتت کنه. گفتم به درتت نمی [وره ببرم. گفت نه بذارید باشه برید به کارهای دیگه برسید. گفتم چیکار کنم. گفت پرستاری کنید خاله بازی هم می توانید بکنید. بعدش که داشتم می رفتم با اینکه دعوام می کرد دیگه نمی خواستم بذارمش و برم . می ترسیدم برگردم و این آدم نباشه بعد از انقلاب شد و فکر نمی کردم دیگه منوچهر رو ببینم. من هم درگیر کار و تحصیل بودم. یک بار سپاه جلسه داشتیم. من برگشتم خونه کتاب هامو بردارم برم امتحان بدم. تلفن زنگ زد با همسایه کار داشت. رفتم بهشون خبر بدم رفتم تو حیاط دیدم منوچهر که اون موقع بهش می گفتم آقا بداخلاقه نشسته رو پله و داره سیگار می شکه. اصلا یادم رفت چیکار داشتم. منوچهر سریع سیگارشو خاموش کرد و رفت تو . خانم همسایه اومد گفت چیکار داری؟ گفتم تلفن کارتون داره. من اون موقع صدام و دست و پام می لرزید... خانم همسایه گفت: دیرت شده بگم منوچهر برسونتت. منوچهر پسر همسایه بود و من هیچوقت ندیده بودمش. من قند تو دلم آب شد. اون با ظاهر ظاهرا عادی اومد. من داشت پاهام می لرزید. اون 23 ساله بود و 7 سال از من بزرگتر بود. اون نشست تو ماشین منتظر من ولی نمی دونستم کجا بشینم. جلو نشستن با فکر جور نبود. عقب هم می شدم مسافر. منوچهر دولا شد در عقب ماشین را باز کرد و من سوار شدم. یه ذره که رفت گفت: فکر نمی کردم ببینمتون ها. من هم پیش خودم گفتم : پس این هم به من فکر می کرده

گفتم: چطور؟ منوچهر گفت: فکر می کردم تو این درگیری ها و شلوغی ها حتما زیر دست و پا له شدید. این هم یه جور شهادته! / مجری: خوب ضایع می کردند! / دقیقا. من هم خورد توی ذوقم. گفتم یه حالی ازش بگیرم . بهش گفتم من که سعادت نداشتم شهید بشم. ولی شما هم لیاقت شهادت نداشتید. (هنوز دلم می سوزه وقتی این حرف ها رو می زنم. اولین حرف های احساساتی ما از شهادت شروع شد. ) منوچهر اینجا زد روی ترمز. وسط خیابون . من گفتم: وسط خیابونید. منوچهر زد کنار و در حالی که پشتش به من بود گفت: هرگز روی شهادت من شک نکن. ولی من شهادت راحت نمی خوام. من اینقدر عاشق خدا هستم که دلم می خواد بابت این عشق جونم رو ذره ذره مایه بذارم. در همین حین من ناخوداگاه گریه می کردم . در حالی که حرفی بین ما نبود و اون لحظه، اردیبهشت 58 فکر می کردم اگه منوچهر یه روزی نباشه باید چکار کنم دیگه بحثم این نبود که منوچهر منو می خواد یا نه. فکر می کردم که این مال منه. سهم من از دنیا اینه. و بعد فکر می کردم اگه منوچر نباشه چقدر سخته و من باید چیکار کنم و بعد همین طور که منوچهر صحبت می کرد و دید من مکث کردم و دارم گریه می کنم حرف رو عوض کرد و گفت بریم امتحانتون دیر می شه. امتحان چی دارید؟ گفتم زبان. گفت شما توی این یه درس که خیلی مهارت دارید! یه درس دیگه بخوونید. بعد توی مسیر برگشت جایی ایستاد و برای من آبمیوه گرفت. نزدیک خونه گفت: بد نیست اگه بخوایم دوباره همدیگه روببینیم؟ من هم گفتم: نه چه بدی داره؟ نمی دونم چه فکری می کردم. اما همیشه می خواستم پیشش باشم. دیگه نمی خواستم نباشه. به

خاطرات یک همسر شهید

بابام گفتم منوچهر می خواد شما رو ببینه باهاتون صحبت کنه. .. به بابام گفته بود من هیچی ندارم. یه ماشین دارم و یه موتور که می فروشم و سرمایه زندگی می کنم. می دونم که فرشته با من زندگی راحتی نخواهد داشت. ولی دوستش دارم و فکر می کنم در کنار هم می تونیم خوشبخت باشیم. به فرشته سخت می گذره چون از یه خونه راحت داره می اد تو این زندگی . بابا اومد به من گفت فرشته من برای آدم های عاشق احترام قائلم به خصوص کسایی که چشم و گوششون باز باشه. یعنی فقط دنبال دل نباشند. (والدین خود من با عشق شروع کردند و هنوز عاشقند) بابا گفت من نمی گم آدم عاشق دیوونه است. آدم عاشق عاقله . برای همین عقل می گه که این ادم بچه این دنیا نیست. احساسم می گه این ادم شهید می شه. تو می تونی تحمل کنی؟ گفتم : آره. بابام گفت: فرشته یه چیز ازت می خوام . حق اعتراض نداری . نیای یه روز به من بگی که پشیمون شدم . گفتم نه نمی گم. بابام گفت: منظورم اینه که اگه عاشق شدی باید تاوان بدی. سختی بکشی و صدات درنیاد. گفتم مطمئن باشید صدام درنمی اد.

خیلی سریع همه چیز جور شد . هم هفکر می کردند من بالاخره کم می ارم و پشیمون می شم . اما عید قربان 58 ما عقد کردیم

خاطره ای از بعد از ازدواج: یه روز تو ماشین پشت چراغ قرمز نشسته بودیم. منوچهر داشت صحبت می کرد و دید من حرف نمی زنم و انگار توی این دنیا نیستم. رد نگاه من رو گرفت و دید دارم به یک پیرمرد گل فروش و گلهاش نگاه می کنم. من یوهو وقتی به خودم اومدم که یه حجم خیس و سنگینی ریخت روی پام. من حتی متوجه نشدم که منوچهر پیاده شده بود . دیدم منوچهر همه گل ها رو از پیرمرد خریده و تو دست گرفته و داره می ریزه روی پای من. اون روز که توی شریعتی ما پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم دو بار چراغ قرمز شد سبز شد. اما کسی نمی رفت. همه برای ما سوت و کف می زدند. یادمه یه خانومی بود که تیپش مثل ما حزب اللهی نبود. به شوهرش گفت نگاه کن بعد می گن این حزب اللهی ها اهل این چیزها نیستند. ببین دارند چیکار می کنند. من دیگه توی آسمون ها بودم. منوچهر همه گل های رز پیرمرده رو خرید و ریخت روی پای من. من دولا می شدم گل ها را از روی کف ماشین جمع می کردم تا روی پام نگه دارم .. اینجا دیگه نمی تونم بگم حسم چه حسیه. هیچ کلمه ای برای تشکر پیدا نمی کردم که بهش بگم. بی نهایت دوستش داشتم. منوچهر هر لحظه یه کارهای اینطوری می کرد که من احساس می کردم اون لحظه عاشق تر شدم نسبت به یه دقیقه پیش. همه گل ها رو روی چادرم ریختم و اون به من گفت: اینقدر خسیس نباش. بگذار یکیش هم بیفته برای من. من هم یه رز سفید بهش دادم. دله دیگه. می ره. دنبال چراش نبودم. فقط دنبال این بودم که همون اندازه دوستش داشته باشم.



خرید و دانلود تحقیق در مورد خاطرات یک همسر شهید