لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 13
داستان لیلی و مجنون
عشق لیلی و مجنون از علاقهی معصومانهی دو کودک مکتبی سرچشمه میگیرد، تعلق خاطری دور از تمنّیات جنسی که هر دو در یک مکتبخانهاند و ظاهراً در مراحل خردسالی. اما کار همدرسی به همدلی میکشد و نخستین لبخند محبت لیلی و مجنونِ اندکسال در فضای محدود مکتبخانه، نه از چشم تیزبین ملای ترکه به دست پوشیده میماند و نه از نظر کنجکاو بچههای همدرس و هممکتبی.وضع آشنایی خسرو و شیرین بخلاف این است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانهی تصدی مقام پرمشغلهی سلطنت و شیرین دختر تربیت شدهی طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعیت اجتماعی و شرایط سنی خویش. دختر جوان اهل شکار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا و در یکی از همین گردشها چشمش به تصویر دلربای پرویز میافتد. تصویری که محصول انگشتان قلمزن و استعداد بینظیر شاپور صورتگر است. جاذبهی تمثال او را به توقف و تأمل میکشاند و سرانجام با شنیدن توصیف پرویز از زبان چرب و نرم درباری کارکُشتهای چون شاپور ، میل خاطرش به دیدن صاحب تصویر میکشد.لیلی پروردهی جامعهای است که دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمهی انحراف میپندارد که نتیجهاش سقوطی حتمی است در درکات وحشتانگیز فحشا؛ و به دلالت همین اعتقاد همه قدرت قبیله مصروف این است که آتش و پنبه را از یکدیگر جدا نگه دارند تا با تمهید مقدمات گناه، آدمیزاده در خسران ابدی نیفتند. اما در دیار شیرین منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست. پسران و دختران با هم مینشینند و با هم به گردش میروند و با هم در جشنها و مهمانیها شرکت میکنند و عجبا که در عین آزادی معاشرت، شخصیت دختران پاسدار عفاف ایشان است که بجای ترس از پدر و بیم بدگویان محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قائلند.قیم و سرپرست شیرین زنی است از جنس خودش، آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان، و به حکم همین آشنایی است که با شنیدن خبر فرار شیرین برای دیدار یار نادیده متأثر میشود اما لشکریان به فرمان ایستاده را از هر تعقیبی باز میدارد؛ و روزی که دختر فراری به دیار خود باز میگردد، انبان شماتت نمیگشاید و انبوه ملامت بر فرقش نمیبارد. با گذشت بزرگوارانهی آدمیزادهای که از عواطف تند جوانی باخبر است به استقبالش میرود، بیهیچ خطاب و عتابی که میداند دخترک دلباخته است و حرکت نامعقولش کار دل است. اما وضع لیلی چنین نیست که محکوم محیط حرمسرائی تازیان است و جرایمش بسیار: یکی اینکه زن به دنیا آمده و چون زن است از هر اختیار و انتخابی محروم است. گناه دیگرش زیبائی است و زندگی در محیطی که بجای تربیت مردان به محکومیت زنان متوسل میشوند. در نظام استبدادی قبیله، مرگ و زندگی او در قبضهی استبداد مردی است به نام پدر؛ پدر لیلی نه از عوالم دلدادگی باخبر است و نه به خواستهی دختر وقعی مینهد. مرد مقتدری است که چون از تعلق خاطر قیس (مجنون آینده) و دخترش باخبر میشود دخترک بیگناه را از مکتب بازمیگیرد و در حصار خانه زندانی میکند و زندانبانش زن فلکزدهی چشم بر حکم و گوش بر فرمانی است که او را زاییده است.در دیار لیلی حکومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضهی شمشیر بسته است. حتی به مراسم لطیفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تیر خدنگ میروند. اغلب سوگلیهای حرمسرای امیران و شاهان، دختران پدرکشتهی به اسارت رفتهاند که بحکم سنتی مقبول همگان، حریفی که در جنگ کشته شود همهی مایملکش از آن قاتل است، از اسب و گاو و کاخ و سرای گرفته تا غلام و کنیز و زن و دخترش که همه مملوکنند و در مقولهی ارزشها یکسان. اما در فضای داستان خسرو و شیرین ارزشها بکلی متفاوت است. مردان این دیار برای رسیدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشیر و انبوه لشکر متوسل نمیشوند، چه یقین دارند این حربه بی اثر است.عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحول میآفریند. لیلی بیتجربهی اندکسال را چون از مکتب بازمیگیرند، قیس از دیدار یار بازمانده، سر به شوریدگی مینهد و کار بیقراریش به جنون میکشد و مجنون میشود. اما عشق شیرین مایهبخش ترقیات آیندهی خسرو است که دختر خویشتندار مآلاندیش، با ملایمت این واقعیت را به جوان محبوب خود در میان مینهد که: رعایت تعادل شرط عقل است و آدمیزاده را منحصراً برای عیاشی نساختهاند و جهان نیمی از بهر شادکامی است و دیگر نیمهاش باید صرف کار و نام گردد و با چنین نصیحتی چنان تکانی به شهزادهی تاج و تخت از کف داده میدهد که از مجلس بزم پا در رکاب اسب آورد و به نیت بازپس گرفتن مُلکت موروثی راهی دیار روم شود.لیلی بیهیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را (که به اجبار پدر همسر مردی به نام ابنسلام شده و از وصال مجنون بازمانده) سرنوشت
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 94
من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .
گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟
گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .
گفت : نماز صبحِ ؟
گفتم : بله
ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .
می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .
با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .
درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.
شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟
پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم
پیشم باشه .
زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم
ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .
بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .
از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟
لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .
گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .
خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .
فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.
نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.
احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .
درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خدا حافظی کردم وبه راه افتادم .
درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟
گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .
مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟
گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .
آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.
گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟
گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .
به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟
او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .
مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟
ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.
باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟
گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟
احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 29
بحثى قرآنى وتاریخى پیرامون داستان ذوالقرنین
داستان ذوالقرنین در قرآن
قرآن کریم متعرض اسم اووتاریخ زندگى وولادت ونسب وسایر مشخصاتش نشده . البته این رسم قرآن کریم در همه موارد است که در هیچ یک از قصص گذشتگان به جزئیات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنین هم اکتفا به ذکر سفرهاى سه گانه اوکرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا که به محل فرورفتن خورشید رسیده ودیده است که آفتاب در عین ((حمئة (( ویا ((حامیه (( فرومى رود، ودر آن محل به قومى برخورده است . ورحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا که به محل طلوع خورشید رسیده ، ودر آنجا به قومى برخورده که خداوند میان آنان وآفتاب ساتر وحاجبى قرار نداده .
ورحلت سومش تا به موضع بین السدین بوده ، ودر آنجا به مردمى برخورده که به هیچ وجه حرف وکلام نمى فهمیدند وچون از شر یاجوج وماجوج شکایت کردند، وپیشنهاد کردند که هزینه اى در اختیارش بگذارند واوبر ایشان دیوارى بکشد، تا مانع نفوذ یاجوج وماجوج در بلاد آنان باشد. اونیز پذیرفته ووعده داده سدى بسازد که ما فوق آنچه آنها آرزویش را مى کنند بوده باشد، ولى از قبول هزینه خوددارى کرده است وتنها از ایشان نیروى انسانى خواسته است . آنگاه از همه خصوصیات بناى سد تنها اشاره اى به رجال وقطعه هاى آهن ودمه اى کوره وقطر نموده است .
این آن چیزى است که قرآن کریم از این داستان آورده ، واز آنچه آورده چند خصوصیت وجهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اینکه صاحب این داستان قبل از اینکه داستانش در قرآن نازل شود بلکه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنین نامیده مى شد، واین نکته از سیاق داستان یعنى جمله ((یسئلونک عن ذى القرنین (( و((قلنا یا ذا القرنین (( و((قالوا یا ذى القرنین ((به خوبى استفاده مى شود،
(از جمله اول برمى آید که در عصر رسول خدا (صلى اللّه علیه وآله و سلم ) قبل از نزول این قصه چنین اسمى بر سر زبانها بوده ، که از آن جناب داستانش را پرسیده اند. واز دوجمله بعدى به خوبى معلوم مى شود که اسمش همین بوده که با آن خطابش کرده اند)
خصوصیت دوم اینکه اومردى مؤ من به خدا وروز جزاء ومتدین به دین حق بوده که بنا بر نقل قرآن کریم گفته است : ((هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دکاء وکان وعد ربى حقا(( ونیز گفته : ((اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الى ربه فیعذبه عذابا نکرا واما من آمن و عمل صالحا...((گذشته از اینکه آیه ((قلنا یا ذا القرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا((که خداوند اختیار تام به اومى دهد، خود شاهد بر مزید کرامت ومقام دینى اومى باشد، ومى فهماند که اوبه وحى ویا الهام ویا به وسیله پیغمبرى از پیغمبران تایید مى شد، واورا کمک مى کرده .
خصوصیت سوم اینکه اواز کسانى بوده که خداوند خیر دنیا وآخرت را برایش جمع کرده بود. اما خیر دنیا، براى اینکه سلطنتى به اوداده بود که توانست با آن به مغرب ومشرق آفتاب برود، وهیچ چیز جلوگیرش نشود بلکه تمامى اسباب مسخر وزبون اوباشند. واما آخرت ، براى اینکه او بسط عدالت واقامه حق در بشر نموده به صلح وعفوورفق وکرامت نفس وگستردن خیر ودفع شر در میان بشر سلوک کرد، که همه اینها از آیه ((انا مکنا له فى الارض واتیناه من کل شى ء سببا(( استفاده مى شود. علاوه بر آنچه که از سیاق داستان بر مى آید که چگونه خداوند نیروى جسمانى وروحانى به اوارزانى داشته است .
جهت چهارم اینکه به جماعتى ستمکار در مغرب برخورد وآنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اینکه سدى که بنا کرده در غیر مغرب ومشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنکه به مشرق آفتاب رسیده پیروى سببى کرده تا به میان دو کوه رسیده است ، واز مشخصات سد اوعلاوه بر اینکه گفتیم در مشرق و مغرب عالم نبوده این است که میان دوکوه ساخته شده ، واین دوکوه را که چون دودیوار بوده اند به صورت یک دیوار ممتد در آورده است . ودر سدى که ساخته پاره هاى آهن وقطر به کار رفته ، وقطعا در تنگنائى بوده که آن تنگنا رابط میان دوقسمت مسکونى زمین بوده است .
2 - داستان ذوالقرنین وسد ویاجوج وماجوج از نظر تاریخ
قدماى از مورخین هیچ یک در اخبار خود پادشاهى را که نامش ذو القرنین ویا شبیه به آن باشد اسم نبرده اند.
ونیز اقوامى به نام یاجوج وماجوج وسدى که منسوب به ذوالقرنین باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمیر از اهل یمن اشعارى نسبت داده اند که به عنوان مباهات نسبت خود را ذکر کرده ویکى از پدران خود را که سمت پادشاهى ((تبع (( داشته را به نام ذوالقرنین اسم برده ودر سروده هایش این را نیز سروده که اوبه مغرب ومشرق عالم سفر کرد وسد یاجوج وماجوج را بنا نمود، که به زودى در فصول آینده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسید - ان شاء الله .
ونیز ذکر یاجوج وماجوج در مواضعى از کتب عهد عتیق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تکوین تورات : ((اینان فرزندان دودمان نوح اند: سام وحام ویافث که بعد از طوفان براى هر یک فرزندانى شد، فرزندان یافث عبارت بودند از جومر وماجوج وماداى وباوان ونوبال و ماشک ونبراس ((
ودر کتاب حزقیال اصحاح سى وهشتم آمده : ((خطاب کلام رب به من شد که مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمین ماجوج رئیس روش ماشک ونوبال ، کن ، ونبوت خود را اعلام بدار و بگوآقا وسید ورب این چنین گفته : اى جوج رئیس روش ماشک و نوبال ، علیه توبرخاستم ، تورا برمى گردانم ودهنه هائى در دوفک تو مى کنم ، وتووهمه لشگرت را چه پیاده وچه سواره بیرون مى سازم ، در حالى که همه آنان فاخرترین لباس بر تن داشته باشند، وجماعتى عظیم وبا سپر باشند همه شان شمشیرها به دست داشته باشند، فارس وکوش وفوط با ایشان باشد که همه با سپر وکلاه خود باشند، وجومر وهمه لشگرش وخانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى کثیرى با توباشند((
مى گوید: ((به همین جهت اى پسر آدم باید ادعاى پیغمبرى کنى وبه جوج بگویى سید رب امروز در نزدیکى سکناى شعب اسرائیل در حالى که در امن هستند چنین گفته : آیا نمى دانى واز محلت از بالاى شمال مى آیى ((
ودر اصحاح سى ونهم داستان سابق را دنبال نموده مى گوید: ((وتو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پیغمبرى کن وبگوسید رب اینچنین گفته : اینک من علیه توام اى جوج اى رئیس روش ماشک ونوبال و اردک واقودک ، وتورا از بالاهاى شمال بالامى برم ، وبه کوه هاى اسرائیل مى آورم ، وکمانت را از دست چپت وتیرهایت را از دست راستت مى زنم ، که بر کوه هاى اسرائیل بیفتى ، وهمه لشگریان وشعوبى که با توهستند بیفتند، آیا مى خواهى خوراک مرغان کاشر از هر نوع و وحشیهاى بیابان شوى ؟ بر روى زمین بیفتى ؟ چون من به کلام سید رب سخن گفتم ، وآتشى بر ماجوج وبر ساکنین در جزائر ایمن مى فرستم، آن وقت است که مى دانند منم رب ...((
ودر خواب یوحنا در اصحاح بیستم مى گوید: ((فرشته اى دیدم که از آسمان نازل مى شد وبا اواست کلید جهنم وسلسله وزنجیر بزرگى بر دست دارد، پس مى گیرد اژدهاى زنده قدیمى را که همان ابلیس و شیطان باشد، واورا هزار سال زنجیر مى کند، وبه جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رویش بسته قفل مى کند، تا دیگر امتهاى بعدى را گمراه نکند، وبعد از تمام شدن هزار سال البته باید آزاد شود، ومدت اندکى رها گردد((
آنگاه مى گوید: ((پس وقتى هزار سال تمام شد شیطان از زندانش آزاد گشته بیرون مى شود، تا امتها را که در چهار گوشه زمینند جوج وماجوج همه را براى جنگ جمع کند در حالى که عددشان مانند ریگ دریا باشد، پس بر پهناى گیتى سوار شوند ولشگرگاه قدیسین را احاطه کنند و نیز مدینه محبوبه را محاصره نمایند، آن وقت آتشى از ناحیه خدا از آسمان نازل شود وهمه شان را بخورد، وابلیس هم که گمراهشان مى کرد در دریاچه آتش وکبریت بیفتد، وبا وحشى وپیغمبر دروغگوبباشد، و به زودى شب وروز عذاب شود تا ابد الا بدین ((
از این قسمت که نقل شده استفاده مى شود که ((ماجوج (( ویا ((جوج وماجوج (( امتى ویا امتهائى عظیم بوده اند، ودر قسمتهاى بالاى شمال آسیا از آبادیهاى آن روز زمین مى زیسته اند، ومردمانى جنگجوومعروف به جنگ وغارت بوده اند.
اینجاست که ذهن آدمى حدس قریبى مى زند، وآن این است که ذو القرنین یکى از ملوک بزرگ باشد که راه را بر این امتهاى مفسد در زمین سد کرده است ، وحتما باید سدى که اوزده فاصل میان دومنطقه شمالى وجنوبى آسیا باشد، مانند دیوار چین ویا سد باب الابواب ویا سد داریال ویا غیر آنها.
تاریخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اینکه ناحیه شمال شرقى از آسیا که ناحیه احداب وبلندیهاى شمال چین باشد موطن ومحل زندگى امتى بسیار بزرگ ووحشى بوده امتى که مدام روبه زیادى نهاده جمعیتشان فشرده تر مى شد، واین امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چین حمله مى بردند، وچه بسا در همانجا زاد وولد کرده به سوى بلاد آسیاى وسطى وخاورمیانه سرازیر مى شدند، وچه بسا که در این کوه ها به شمال اروپا نیز رخنه مى کردند. بعضى از ایشان طوائفى بودند که در همان سرزمینهائى که غارت کردند سکونت نموده متوطن مى شدند، که اغلب سکنه اروپاى شمالى از آنهایند، ودر آنجا تمدنى به وجود آورده ، وبه زراعت وصنعت مى پرداختند. وبعضى دیگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخین گفته اند که یاجوج وماجوج امتهائى بوده اند که در قسمت شمالى آسیا از تبت وچین گرفته تا اقیانوس منجمد شمالى واز ناحیه غرب تا بلاد ترکستان زندگى مى کردند این قول را از کتاب ((فاکهة الخلفاء وتهذیب الاخلاق (( ابن مسکویه ، ورسائل اخوان الصفاء، نقل کرده اند.
وهمین خود موءید آن احتمالى است که قبلا تقویتش کردیم ، که سد مورد بحث یکى از سدهاى موجود در شمال آسیا فاصل میان شمال و جنوب است .
3- ذوالقرنین کیست وسدش کجا است ؟ اقوال مختلف در این باره
مورخین وارباب تفسیر در این باره اقوالى بر حسب اختلاف نظریه شان در تطبیق داستان دارند:
الف - به بعضى از مورخین نسبت مى دهند که گفته اند: سد مذکور در قرآن همان دیوار چین است . آن دیوار طولانى میان چین ومغولستان حائل شده ، ویکى از پادشاهان چین به نام ((شین هوانک تى (( آن را بنا نهاده ، تا جلوهجومهاى مغول را به چین بگیرد. طول این دیوار سه هزار کیلومتر وعرض آن 9 متر وارتفاعش پانزده متر است ، که همه با سنگ چیده شده ، ودر سال 264 قبل از میلاد شروع وپس از ده ویا بیست سال خاتمه یافته است ، پس ذوالقرنین همین پادشاه بوده .
ولیکن این مورخین توجه نکرده اند که اوصاف ومشخصاتى که قرآن براى ذوالقرنین ذکر کرده وسدى که قرآن بنایش را به اونسبت داده با این پادشاه واین دیوار چین تطبیق نمى کند، چون درباره این پادشاه نیامده که به مغرب اقصى سفر کرده باشد، وسدى که قرآن ذکر کرده میان دوکوه واقع شده ودر آن قطعه هاى آهن وقطر، یعنى مس مذاب به کار رفته ، و دیوار بزرگ چین که سه هزار کیلومتر است از کوه وزمین همینطور، هر دومى گذرد ومیان دوکوه واقع نشده است ، ودیوار چین با سنگ ساخته شده ودر آن آهن وقطرى به کارى نرفته .
ب - به بعضى دیگرى از مورخین نسبت داده اند که گفته اند: آنکه سد مذکور را ساخته یکى از ملوک آشور بوده که در حوالى قرن هفتم قبل از میلاد مورد هجوم اقوام سیت قرار مى گرفته ، واین اقوام از تنگناى کوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحیه غربى ایران هجوم مى آوردند
جمله ((فى عین حمیة (( به صورت ((عین حامیة (( یعنى حاره (گرم ) نیز قرائت شده واگر این قرائت صحیح باشد دریاى حار با قسمت استوائى اقیانوس کبیر که مجاور آفریقا است منطبق مى گردد، وبعید نیست که ذوالقرنین در رحلت غربیش به سواحل آفریقا رسیده باشد.
قُلْنَا یَذَا الْقَرْنَینِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسناً(86)
قول منسوب به خداى عز وجل در قرآن کریم ، در وحى نبوى ودر ابلاغ به وسیله وحى استعمال مى شود، مانند آیه ((وقلنا یا آدم اسکن (( و آیه ((واذ قلنا ادخلوا هذه القریة (( وگاهى در الهام هم که از نبوت نیست به کار مى رود، مانند آیه ((واوحینا الى ام موسى ان ارضعیه ((
وبا این بیان روشن مى شود که جمله ((قلنا یا ذا القرنین ...(( دلالت ندارد بر اینکه ذى القرنین پیغمبرى بوده که به وى وحى مى شد، چون همانطورى که گفتیم قول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است . جمله ((ثم یرد الى ربه فیعذبه ...(( از آنجا که نسبت به خداى تعالى در سیاق غیبت آمده خالى از اشعار به این معنا نیست که مکالمه خدا با ذوالقرنین به توسط پیغمبرى که همراه وى بوده صورت گرفته ، ودر حقیقت سلطنت از اونظیر سلطنت طالوت در بنى اسرائیل بوده که با اشاره پیغمبر معاصرش وهدایت اوکار مى کرده .
((اما ان تعذب واما ان تتخذ فیهم حسنا(( - یعنى یا این قوم را شکنجه کن ویا در آنان به رفتار نیکویى سلوک نما. پس کلمه ((حسنا(( مصدر به معناى فاعل وقائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممکن هم هست وصفى باشد که تنها به منظور مبالغه آورده شده . بعضى گفته اند: مقابله میان عذاب واتخاذ حسن (خوشرفتارى ) اشاره دارد بر اینکه اتخاذ حسن بهتر است ، هر چند که تردید خبرى اباحه را مى
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 21
داستان کشف آسپرین
Felix Hoffmann
سازنده اولین قرص آسپرین
فردریک بایر (Fredrich Bayer) در سال 1825 بدنیا آمد. پدر او یک نساج و رنگرز پارچه بود و طبق عادت آن زمان وی در ابتدا شغل و حرفه پدر را برای کار انتخاب کرد و پس از مدتی فعالیت با پدر، در سال 1848 تشکیلاتی مشابه برای خود راه اندازی کرد و در آن حرفه بسیار هم موفق شد.
تا قبل از 1856 برای رنگرزی از مواد رنگی طبیعی استفاده می شد اما با کشف و صنعتی شدن ساخت رنگهای حاصل از مواد نفتی، بایر که پتانسیل موجود در این کشف را بخوبی احساس کرده بود با کمک شخصی بنام فردریک وسکوت (Friedrich Weskott) کمپانی Bayer را راه اندازی کرد. بایر در ماه می سال 1880 در گذشت و تا آن زمان کمپانی هنوز در فعالیت رنگرزی مشغول بود، اما شرکت تصمیم گرفت با استخدام تعدادی شیمیدان نوآوری هایی در این صنعت بوجود آورد و این اتفاق هم افتاد اما نه در صنعت رنگرزی.
هنگامی که فلیکس هوفمن (Felix Hoffmann) در حال انجام آزمایش با یکسری از ضایعات رنگی بود تا شاید بتواند دارویی برای درمان درد ناشی از بیماری پدرش بدست آورد توانست به پودری دسترسی پیدا کند که امروزه شما آنرا به نام آسپرین می شناسید.
هوفمن آسپرین را کشف نکرد
تعجب نکنید! هوفمن آسپرین را دوباره کشف کرد. آسپرین چهل سال قبل توسط یک شیمیدان فرانسوی کشف شده بود، این شیمیدان بخوبی می دانست که پودر اسید استیل-سالی-سیلیک (acetylsalicylic acid) دارای خاصیت شفا بخشی بسیار می باشد. در واقع بیش از 3500 سال بود که بشر این پودر را می شناخت چرا که در سال 1800 یک باستان شناس آلمانی که در مصر تحقیق می کرد، با ترجمه یکی از پاپیروس های مصری متوجه شد که بیش از 877 نوع مواد دارویی برای مصارف مختلف در مصر باستان شناخته شده بود که یکی از آنها همین پودر اسید بود که برای برطرف کردن درد از آن استفاده می شد.
Fredrich Bayer ، موسس شرکت بایر
در برخی از شواهد و نوشته های دیگری که در یونان بدست آمده است نیز مشخص شده که بشر حدود 400 سال پیش از میلاد از شیره پوست درخت بید برای درمان تب و درد استفاده می کرده است. همچنین آنها هنگام زایمان زنان از این ماده برای کاهش درد استفاده می کردند. امروزه مشخص شده که ماده موجود در این شیره چیزی جز اسید سالی-سیلیک نیست.
ثبت رسمی کشف آسپرین
در ماه مارچ 1899 کمپانی بایر رسما" محصول خود بنام آسپرین را به ثبت رساند و به دنبال آن در سایر کشورهای جهان نیز تحقیقاتی گسترده راجع به این دارو انجام گرفت بگونه ای که هنگام بازنشستگی هوفمن در سال 1928، آسپرین در تمام دنیا شناخته شده بود.
آسپرین از مهمترین اکتشافات هوفمن بود اما این تنها کشف او نبود. درست چند روز پس از کشف آسپرین هوفمن به ماده ای دست پیدا کرد که امروز در بازار بنام هروئین (Heroin) مشهور شده است. از این ماده مخدر در تمام مدت جنگ جنگ جهانی اول بعنوان یک دارو استفاده می شد اما امروزه در تمام کشور های جهان از فهرست دارو ها خط خورده است.
آسپرین دارویی کم نظیر
هر روز میلیون ها نفر از ما برای رفع درد، تب یا سرما خوردگی آسپرین می خوریم. اما امروز پزشکان دریافته اند که این قرص های ریز سفید فواید اعجاب انگیز دیگری نیز دارند. دانشمندان اثبات کرده اند آسپرین می تواند برخی از تغییرات ناشی از بیماری آلزایمر بر روی مغز را به تاخیر بیندازد و یا حتی از آنها جلوگیری کند.
هر روز میلیون ها نفر از ما برای رفع درد، تب یا سرما خوردگی آسپرین می خوریم. اما امروز پزشکان دریافته اند که این قرص های ریز سفید فواید اعجاب انگیز دیگری نیز دارند. دانشمندان اثبات کرده اند آسپرین می تواند برخی از تغییرات ناشی از بیماری آلزایمر بر روی مغز را به تاخیر بیندازد و یا حتی از آنها جلوگیری کند. تاثیر آسپرین در رقیق کردن خون نیز یکی دیگر از ویژگی های آن است که موجب می شود روزانه عده زیادی از مردم که سابقه حمله قلبی یا سکته دارند و یا در شرایط پرریسک هستند از آن استفاده کنند.آسپرین حقیقتاً دارویی کم نظیر است. این دارو اولین بار بیش از ۱۰۰ سال پیش توسط یک تولید کننده دارویی آلمانی به نام شرکت بایر تحت عنوان یک مسکن ساخته شد اما از آن زمان تاکنون فواید و خواص فراوان دیگری برای آن کشف شده است.
● خوردن آسپرین می تواند:
۱- مانع بروز لخته های خونی در رگ ها شود. این پدیده که حتی ممکن است در افراد جوان و سالم نیز پس از چند ساعت بی تحرکی و اغلب طی پروازهای طولانی مدت با هواپیما روی دهد با مصرف یک عدد قرص آسپرین ساعاتی قبل از پرواز قابل پیشگیری است.
هر سال بیش از ۳۰ هزار مسافر طی پروازهای طولانی مدت به این عارضه دچار می شوند که در مواردی حتی به مرگ منجر می شود. به همین دلیل انستیتوی سلامتی سازمان هواپیمایی در بسیاری از
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 156
به نام خدا
گل مریم
وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی . . .
در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم . پدرم کارمند ساده دریک ادارة دولتی بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند . برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم . پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند . روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود . صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایة دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّة ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد . خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد . آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست . او به سمت من آمد و سلام کرد . پاک ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟
با دستپاچگی گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت . دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش . این اوّلین پیوند من و ارسلان بود . گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود . درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست . امیر پسر خجالتی و محجوب بود . جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحة تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .
ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .
روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد . هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد . کارنامه ام خیس ، خیس شده بود . ارسلانم خیس خیس شده بود . چشمانم که به کارنامة خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم . ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .
ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم . ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود . من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم . مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامة خیس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .
شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .
ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند . هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .
بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد . من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم . مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی . مخصوصاْ از ارسلان .
تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازة ذوب یک قالب یخ کوتاه بود . خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد . او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی . من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم . ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند . امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند . من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم