لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 10
احمد شاملو در سال 1304 ، یکشنبه 21 آذر در خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. دوره کودکی را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می رفت در شهرهایی چون رشت و سمیرم و ا صفهان و آباده و شیراز گذراند.
مادرش کوکب عراقی بود و پدرش حیدر.
شاملو کودکی بسیار بدی داشت کودکی بی نشاطی را گذراند و جوانی بی رحمانه تنهایی.
کسی را نداشت که راه و چاهی به او نشان دهد.
شاملو کلاس چهارم دبستان بود که در مشهد زندگی می کرد در همسایگی خانه ی شاملو یک خانواده متمول ارمنی می نشست که دو دختر داشت و هر دو مشق پیانو می کردند. احساس عجیبی که شاملو از این تمرین ها و به خصوص از صدای پیانو در او بوجود آمد یکسره او را هوایی موسیقی و دیوانه شنیدن آن قطعات موسیقی آن چنان آتشی در شاملو روشن کرد که سال های سال اصلاً زندگی او به کلی زیر و رو شد . موسیقی تمام وجودش را زیر و رو کرد و چون نمی دانست که موسیقی چنین حالتی در او بوجود می آورد شبیه نخستین احساس های ناشناخته بلوغ، ملغمۀ لذت و درد، مرگ و میلاد و خدا می داند چه... موسیقی، شوق و حسرت او شده بود. باری از حسرت و ناتوانی و یاس بر دلش بود. یاس او از وصال موسیقی و او بعد از آن دیگر هرگز رو نیامد. دیگر هیچ وقت بچه درس خوانی نشد لنگ لنگان با حداقل نمره ایی که می شد گرفت از کلاسی به کلاسی می رفت بی آنکه هیچ چیز بیاموزد. چون می دانست که باید حسرت موسیقی را با خود به جهنم ببرد. محیط خانوادگی همه چیز می توانست از او بسازد جز یک شاعرمحیط مدرسه تا دبستان بود یک جهنم و تادبیرستان بود یک گمراه کننده قضاوت خودش این است که شعر در او التیام یافتن زخم موسیقی است او می بایست یک آهنگساز بشود که فقر مادی و فرهنگی خانواده غیر ممکنش کرد. پدربزرگ شاملو میرزا شریفخان عراقی، مرد باسواد کتابخوانی بود مردی به تمام معنا آراسته، با تربیت اشرافی قدیم که در دوره دیپلماتیک دوره تزار ساخته شده بود. کتابهایش به رگ جانش بسته بود. چند صندوق کتاب داشت و شاملو شروع کرد به خواندن کتابهایش و اولین چیزی که خواند قصه کوتاهی بود از هانری بورد و به نام مطرب و به ترجمه پرویز ناتل خانلری در نشریه کوچکی به اسم افسانه که مرتب برای پدربزرگ می آمد. این قصه کوتاه رمانتیک سه چهار صفحه ای که که فقط به خاطر کوتاهیش برای خواندن انتخاب شده بود. آتش مطالعه را در او روشن کرد و جانشین اندوه مایوسانه موسیقی شد.
شاملو یازده سال داشت که ادبیات با خواندن ترجمه یک قصه کوتاه همه شوق و شور او را به خودش اختصاص داد و در چهارده سالگی بهترین نویسنده نه فقط کلاس دوم که شاید همه دبیرستان بود، چون که انشاهایش سرصف برای شاگردان خوانده می شد.
سال 1320 جوانکی در حدود پانزده سال و نیمه بود جوانکی که در سکوت خفقان آمیز دوره رضاخان ودر محیطی کاملاً بیگانه با آن چه در ذهن او بود در خانه یک افسر ارتش، افسری که به خاطر کله شقی هایش همیشه ماموریت های پرت و دور از مرکز را به او می دادند خاش و چابهار و سرحد افغانستان و امثال این ها، دو ماه آنجا، سه ماه فلان جهنم دره بود و چون بچه ی این خانواده بود هرگز یک دوست واقعی نتوانست برای خود داشته باشد یعنی تا آن موقع که شخصیت آدم در حال شکل گیری است و نه بده بستانی و نه تربیت مشخصی فقط خفقان و سکوت.
یک بچه 15 – 16 ساله که هیچ نوع سابقه تفکر سیاسی – اجتماعی ندارد می گوید طرفدار آلمانم چون دارد دشمن مرا می کوبد او با این ذهنیت و با این سادگی وارد یک جریان ضد متفقین شد که کار به زندان کشید و توی زندان بسیار چیز یاد گرفت و بسیار آدم ها را دید مثلا مهمترینشان علی هیات سرلشکر آق اولی بود.
در بازداشت سیاسی متفقین بود و این با وضع یک زندانی خیلی فرق داشت. کشور هم در سالهای سیاه جنگ دچار لطمات جنبی و تبعی جنگ بود نه زیر آوار مستقیم آن. پسر بچه ای که پانزده سال اول عمرش را در خانواده یی نظامی در خفقان سیاسی و سکون تربیتی و رکود فکری دوره رضاخانی طی کرده و آن وقت ناگهان در نهایت گیجی، بی هیچ درک و شناختی در بحران های اجتماعی سیاسی سال های 20 در میان دریایی از علامت سوال از خواب پریده و با شوری شعله ور و بینشی در حد صفر مطلق، که با شعار « دشمن دشمن ما، دوست ماست، نا آگاهانه گرچه از سر صدق می کوشد مثلا با ایجاد اشکال در امور پشت جبهه ی متفقین آب به آسیاب دار و دسته اوباش هیتلر بریزد. در سال 1332 مجموعه ی اشعار آهن ها واحساس چاپ شد که پلیس در چاپخانه آن ها را سوزاند . همچنین ترجمه طلا در لجن اثر ژیگموند موریتس و رمان بزرگ پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریو کایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته ی خودش و همه یاداداشت های فیش های کتاب کوچه در یورش افراد فرمانداری نظامی به خانه اش ضبط شده از میان می رود و خود او موفق به فرار می شود. شاملو در مورد نیما می گوید نیما استاد مسلم همه ماست من شعر را از نیما آموختم. بینش شاعرانه را از نیما آموخته بودم. با شعر نیما تلنگری خوردم و شعر را در خود یافتم من از نیما بسیار چیزها آموختم و توانستم یکی از شاگردان خودش بشوم و درس هایش را بیاموزم. من لحظات زیادی با او داشتم برایم مظهر حرمت بود و هست کاراصلی نیما به هم ریختن تساوی طول مصرع ها نیست. .. اهمیت نیما در این است