لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 25
جنگ تحمیلی برای صنعت نفت نه با شلیک نخستین گلوله به پالایشگاه بزرگ نفت آبادان که با فتنه های تحریک آمیز آمریکا و متحدانش و کوردلی منافقان برای انجام عملیات خرابکارانه در خطوط لوله و تاسیسات نفتی کشور ماه ها پیش از 31 شهریور 1359، در مناطق نفت خیز جنوب آغاز شد.
پیش از گلوله باران پالایشگاه بزرگ نفت آبادان و جزیره خارگ در لحظات آغازی روز 29شهریور، شروع جنگ برای صنعت نفت کشور و البته برای مناطق نفت خیز جنوب به عنوان خط مقدم این جبهه مقدس، ماه ها قبل با انجام عملیات خرابکارانه در خطوط لوله نفت ایران که با تحریک رژیم بعث حاکم بر همسایه غربی و کشورهای معاند همراه بود، آغاز شد.
از سوی دیگر عملیات حفاری شرکت ملی نفت ایران در مناطق مرزی غرب کشور ابتدا با حملات ایذایی مختل و به دنبال آن با حمله مستقیم بعثی ها متوقف شد که در نتیجه آن نیروهای دشمن برخی تجهیزات و دکل های نفت ایران را به داخل خاک عراق منتقل کردند.
این حرکت دشمن نشان می داد که تنها راه ضربه زدن به میهن اسلامی را قطع شریان حیاتی اقتصاد؛ اخلال در روند تولید و صادرات نفت قرار داده است. در این زمان تدبیر و هوشیاری امام راحل و شهامت، شجاعت و آمادگی کامل مدیران و کارکنان صنعت نفت در پاسداری و دفاع از تاسیسات موجب شد تا هرچند مراکز و واحدهای مهم صنعت نفت کشور به طور پی در پی مورد آماج حملات دشمن قرار گیرد اما هیچ گاه روند تولید و صادرات نفت در طول هشت سال جنگ تحمیلی متوقف نشود.
رژیم بعث عراق با جنگنده بمب افکن های سوپراتاندارد فرانسوی، موشکهای اگزوسه و آرما، هواپیماهای میگ و سوخو روسی و گازهای خردل آلمانی و مین های ایتالیایی و بسیاری از سلاح های پیشرفته آن روزها پیوسته به تاسیسات و خطوط لوله نفتی حمله می کرد و کارکنان صنعت نفت را مورد اصابت موشک های خود قرار می داد.
در طول سالیان جنگ، مدیران و کارکنان صنعت نفت در مناطق نفت خیز جنوب با وجود بیش از دو هزار و 500 حمله هوایی و موشکی لحظه ای چشم بر هم ننهادند و کمر خم نکردند و با جان دل تاسیسات و واحدهای نفتی در این مناطق را ایستاده و فعال نگه داشتند تا برنامه حفظ توان و استمرار تولید به میزان متوسط 3میلیون بشکه در روز محقق بماند.
حملات دشمن به تمله خانه های مهم نفتی
تلمبه خانه اهواز (شهید مصاحب) پنج بار، تلمبه خانه شماره 1 امیدیه یک بار، تلمبه خانه شماره 2 امیدیه یک بار، تلمبه خانه گوره آ(گچساران) 10 بار، تلمبه خانه گوره بی (گچساران) 10 بار، تلمبه خانه گوره سی (گچساران) 10 بار مورد اصابت موشک های دشمن قرار گرفتند.
حملات دشمن بر کارخانههای بهرهبرداری مناطق نفت خیز
کارخانه بهره برداری شماره 1 اهواز 6 بار، کارخانه بهره برداری شماره 2 اهواز 9 بار، کارخانه بهره برداری شماره 4 اهواز 1 بار، کارخانه بهره برداری شماره 5 اهواز یک بار، کارخانه بهره برداری شماره 1 مارون دو بار، کارخانه بهره برداری شماره 2 مارون دو بار، کارخانه بهره برداری شماره 3 مارون یک بار، کارخانه بهره برداری لب سفید سه بار، کارخانه بهره برداری چشمه خوش به طور دائم و انهدام کامل، کارخانه بهره برداری دهلران به طور دائم و انهدام کامل، کارخانه بهره برداری آب تیمور به طور دائم و انهدام کامل، کارخانه بهره برداری شماره 2 آغاجاری چهار بار، کارخانه بهره برداری کرنج سه بار، کارخانه بهره برداری شماره 1 پازنان سه بار، کارخانه بهره برداری شماره 1 بی بی حکیمه چهار بار، کارخانه بهره برداری شماره 2 بی بی حکیمه دو بار، کارخانه بهره برداری شماره 2 گچساران 7 بار، کارخانه بهره برداری شماره 3 گچساران پنج بار، کارخانه بهره برداری شماره 2 پازنان سه بار، کارخانه بهره برداری منصوری یک بار مورد اصابت قرار گرفتند.
حملات هوایی دشمن به واحدهای نمکزدایی
کارخانه نمکزدایی شماره 1 اهواز یک بار، کارخانه نمکزدایی شماره 2 اهواز دو بار، کارخانه نمکزدایی شماره 3 اهواز 1 بار، کارخانه نمکزدایی شماره 5 اهواز یک بار، کارخانه نمکزدایی شماره 1 مارون دو بار، کارخانه نمکزدایی شماره 2 مارون سه بار، کارخانه نمکزدایی شماره 3 مارون یک بار، کارخانه نمکزدایی شماره 2 آغاجاری دو بار، کارخانه و مکزدایی شماره 2 پازنان سه بار مورد حمله دشمن قرار گرفتند.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 28
مقدمه
برای دیدن چهره زنان ایرانی در دفاع هشت ساله، آئینه ای شفاف تر از گفتار و نوشتار خود آنان نیست. زنانی که در خطوط مختلف نبرد ایستادند تا از آنچه که دوست دارند، دفاع کنند. بسیاری از این زنان به خاک افتادند، بسیاری به اسارت دشمن درآمدند، بسیاری زخم برداشتند. بسیاری بر بالین مجروحان جنگ بیدار ماندند و آنانی که به خانه بازگشتند بسیار نیستند. برای این زنان هنوز جنگ به پایان نرسیده است. زیرا همواره رنج شچم انتظاری و زخم هایی که با آن همخانه اند، چون تابلویی از دل شان آویخته است. دیواری از امید، که هاشورهایی از روشنی بر آن تابانده است.
خلاصه:
اکنون خاطره ای از فداری و صبر و امید یکی از زنانی که در شهریور 59 در آغاز هجوم ارتش بعثی به خاک کشورمان در صحنه های نبرد حضور داشته از زبان خودش برایتان بیان می کنم. او دختری خرمشهری به نام مریم امجدی زنجانی است. به قول دیگران امجدی خدای خاطره است. اما گذشت سالها، ناراحتی میگرن و سر و کله زدن با 2 دختر و 2 پسر که ثمره زندگی مشترکش هستند، دست به دست هم داده و بسیاری از وقایع آند نفرها را که در آن حضور داشته، از یادشان برده اند. به سختی اسامی اشخاص و اماکن را به خاطر می آورد. اطمینان دارم شما هم بعد از خواندن این مجموعة خاطره، تصویر یک دختر 17 ساله خرمشهری را در حالی که یک کلن رول ور دور کمرش بسته و با یک اسلحه ژ-ث دوخشابه پا به پای مردان در برابر دشمن خط آتش می بندد، برای همیشه به ذهن می سپارد.
به یاد پدرم میرنعمت الله امجد زنجانی
حاصل ازدواج مادر و اقاجان، دخ فرزند بود: پنج پسر و پنج دختر به اسم های: فریده، علیؤ مریمؤ نرگس، محمد، افروز، خدیجه، حسن و حسین(دوقلو) و دست آخر عباس. همة ما را به غیر از حسن و حسین و عباس، مادربزرگم همه گل خواجه سیحونی که مامای محلی قابلی بود، در خانه خودمان کبه دنیا آورد. مادرم می گفت 19 تیر 1342 (همان روزی که من به دنیا آمدم) آقاجان، آقاجان تو، نهال درخت بید قشنگی را توی باغچجة کنار حوض پنج پر قشنگ کاشت. آقا اسم شناسنامه ای مرا مریم گذاشته بود، اما مادرم الهام صدا می کرد. شکل و قیافه ام شبیه مادرم بود.
روزها پشت سر هم گذشتند. من به سن مدرسه رسیدم. سالهای اول مدرسه در حال و هوای درس و بازی گذشت. روز جمعه که می شد دوست داشنم تا ظهر بخوابم، اما آقاجان صبح زود بلندمان می کرد. بعد از خواندن نماز صبح به دعای ندبه می رفتیم. تابستان ها آقام من و نرگس را با خواهر بزرگم فریده پیش خانم افشار در عصمتیه می فرستاد تا قرآن یاد بگیریم. جایی شبیه حوزه که در آن، خانم ها قرآن و رساله می خواندند و تفسیر یاد می گرفتند.
رفتن من به عصمتیه، فقط برای روخوانی و یاد گرفتن احکام رساله بود. در خانه خودمان رساله ای داشتیم که مال آقای خمینی (ره) بود. اقاجان می گفت: «چند سال پیش که به کربلا سفر کرده بودم، سری هم به نجف زد و این رسالة سبزرنگ را از آقای خمینی گرفتم.» من از روی همان رساله، احکام را از بر می کردم. به اجبار آقاجان، از روز اولی که به راهنمایی رفتم، چادر سر کردم. آقا در مورد ذخترهایش تعصب خاصی داشت. در خانه حتماً باید دامن و شلوار به پا می کردیم. دخترهای مدرسه بی حجاب بودند و از اینکه من روسری بر سر داشتم، تعجب می کردند. یک بار از آنها پرسید: «تو هر روز روزه می گیری؟» «گفتم: نه چطور مکه»؟ گفت: آخه، هر کس روزه می گیریه، روسری سرش می کنه!» برایش توضیح دادم، که این طور نیست و ما باید خودمان را از نامحرم بپوشانیم در کلاس سوم راهنمایی بودم که متوجه شدم برادرم علی، با دوستانش کارهایی مخفیانه می کند. آنها به اتاق می رفتند و در را از پشت می بستند وروی کاغذ چیزهایی می نوشتند. بعدها فهمیدم که اسم آن کاغذها اعلامیه است. کم کم پای آقاجان هم به این کارها باز شد. اوایل، در حد شرکت در جلسات و روضه خوانی و گوش دادن به صحبت های آقای کافی، واعظ مشهور فعالیت می کرد. آقاجان در کارهای خیر هم دست داش. تا آنجا که می توانست به فقرا کمک می کرد این اواخر در راهپیمایی وهم شرکت می کرد و به مجالس سخنرانی ضد حکومتی (شاه) می رفت.
مردم خرمشهر در خیابانها و دانش آموزان در مدرسه ما شعار ضد حکومتی می دادند و عکس شاه را سر و ته آویزان می کردند. شور و حال آقاجان، علی و بقیه روی من هم اثر گذاشت و به جمع آنها پیوستم. در راهپیمایی دست هایمان را مشت کردیم و فریاد می زدیم: «محصل به پا خیز، برادرت کشته شد» و پر و جوان همصدا می گفتیم: «بگو مرگ بر شاه». راهپیمایی عید قربان سال 57 را همیشه به خاطر دارم که من و علی ره راهپیمایی رفتیم و عکس اقای خمینی و اعلامیه پخش می کردیم مأمورها سر رسیدند و شلیک هوایی شروع شد. مأمورها برادرم علی را در خیابان دستگیر کردند. آقاجان بعد از دستگیری علی، آن قدر دنبالش گشت تا بازداشتگاهش را پیدا کرد. یکی دو روز بعد با قید ضمانت و کلی قول و قرار آزاد شد و به خانه آمد. مادر مرتباً می پرسید: «با او چه کرذنذ؟» و اقاجان می خندید و می گفت: «هیچی، موی سرش را تراشیده کمی شلاق خورده!» از او تعهد کتبی
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 15
بسم الله الرحمن الرحیم
انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا (8) لتؤمنوا بالله و رسوله و تعزروه و توقروه و تسبحوه بکرة و اصیلا (9) ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم فمن نکث فانما ینکث على نفسه و من اوفى بما عاهد علیه الله فسیؤتیه اجرا عظیما (10) سیقول لک المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا یقولون بالسنتهم ما لیس فى قلوبهم قل فمن یملک لکم من الله شیئا ان اراد بکم ضرا او اراد بکم نفعا بل کان الله بما تعملون خبیرا (11)
انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا: این آیه در سوره احزاب هم با همین عبارت اضافهاى وجود دارد.آنجا مىفرماید: یا ایها النبى انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا: اى پیامبر، ما تو را فرستادهایم گواه بر مردم و گواه بر امت.«شاهد»و«شهید»معنى حضور را مىدهد.در زبان عربى به«گواه»از آن جهت«شاهد»مىگویند که کسى حق دارد در مورد واقعهاى گواهى بدهد که در آن واقعه حاضر باشد،یعنى انسان در مورد واقعهاى که در آن حضور دارد و احساس مىکند و بالعیان آن را مىبیند حق دارد شهادت بدهد.این مسالهاى است در باب«قضاء»(قضاوت)،مىگویند شهادت به علم جایز نیست،شهادت به عین و به حس جایز است،یعنى اگر شما چیزى را یقین دارید و شک ندارید ولى ندیدهاید،مثلا یقین دارید العیاذ بالله زید همسایه شما شراب مىخورد،از صد احتمال یک احتمال هم نمىدهید که شراب نخورد،یعنى هیچ احتمال اینکه بتوانید توجیه هم بکنید نمىدهید،یقین دارید شراب مىخورد،اما به چشم خودتان ندیدهاید،یقین دارید که فلان مرد و زن زنا کردهاند ولى به چشم خود ندیدهاید،حق ندارید که این را شهادت بدهید بگویید فلانى زنا کرده یا فلانى شراب خورده است،و اگر شهادت بدهید و قاضى از شما بپرسد که این را که تو شهادت مىدهى دیدهاى یا ندیدهاى،و شما بگویید من ندیدهام ولى یقین دارم،اگر شما عادلترین عادلهاى عالم هم باشید، اعدل عدول هم باشید، سلمان فارسى هم باشید قاضى حق ندارد بر این گونه شهادت ترتیب اثر بدهد. حدیثى هست، حضرت صادق علیه السلام فرمودند(با دستشان اشاره کردند):«على مثل ضوء الشمس»مثل اینکه نور خورشید را مىبینى،فقط اگر این طور باشد شهادت بده،غیر از این نه.به همین جهت براى آنچه که ما در فارسى مىگوییم«گواه»در زبان عربى کلمه«شاهد»به کار مىبرند،یعنى حاضر،یعنى آن کسى که حاضر واقعه بوده نه آن کسى که عالم به واقعه است،چون غایب از واقعه هم گاهى عالم به واقعه مىشود،ولى کافى نیست.علم به واقعه ولى عن غیاب کافى نیست،حضور آن واقعه و شهود آن لازم است.
یکى از نکات مهم و معارف بزرگ قرآن این مساله است که پیغمبر اکرم و به تعبیر قرآن گروهى از مؤمنین-که آن گروهى از مؤمنین این گونه جز اینکه در مقام عصمت باشند کس دیگر نمىتواند باشد-[شاهد امت هستند].خدا پیغمبر را«شاهد امت»نامیده است،شاهدى که در دنیا تحمل شهادت مىکند و در آخرت اداى شهادت،یعنى او حاضر و ناظر به افعال و اعمال امت است.همین طور که ما مىگوییم ملکین رقیب و عتید ناظر و شاهد اعمال ما هستند،همیشه پیغمبر یک امتشاهد و ناظر بر اعمال امت است،و این است که در مساله امامت گفته مىشود که شان اصلى امام این نیست که در میان مردم ظاهر باشد و حکومت در دست داشته باشد که اگر این شان را از او گرفته باشند دیگر امام نباشد و از امامتخلع شده باشد،نه،شان اصلى که از آن این شان نتیجه مىشود[این است که امام شاهد امت است]یعنى با وجود کسى که در باطن و از نظر باطن شاهد بر همه امت است دیگر نوبت به کسى که مثل همه افراد امت است و مثل افراد دیگر امتخطا کار است نمىرسد که او خلافت و حکومت را در دست بگیرد.
این است که قرآن در آن آیه مىفرماید: یا ایها النبى انا ارسلناک شاهدا ما شما را فرستادهایم به عنوان شاهد و به عنوان گواه امت.این مساله عرض اعمال-که خودش مسالهاى است که بر پیغمبر یا امام عرض اعمال مىشود-همان مفهوم«شهادت»را مىرساند،که در آن آیه مىفرماید: و قل اعملوا فسیرى الله عملکم و رسوله و المؤمنون و ستردون الى عالم الغیب و الشهادة. این که بعد مىفرماید: و ستردون الى عالم الغیب و الشهادة یعنى خیال نکنید این شهادت براى این است که العیاذ بالله خدا نمىداند،شاهدها باید بیایند به اطلاع او برسانند[و او]قاضى این گونه است،این روى آن نظام نیست،این شاهدها هستند و تازه بازگردانده مىشوید به کسى که خودش عالم بر غیب و بر شهادت و بر همه چیز است و اعلم است از خود شما و از خود شاهدها بر این مطلب.
انا ارسلناک شاهدا .پس یک شان از شؤون مقام رسالتشهادت است،تحمل شهادت در دنیا و اداى شهادت در آخرت. و مبشرا و نذیرا .شان دیگر تبشیر است و شان دیگر انذار.همیشه پیغمبران مردم را در حال حرکت و در جریان مىبینند،یعنى انسان خواه ناخواه این طور است.انسان هیچ وقتساکن نیست،همیشه در حرکت است،منتها در چه راهى و به کدام سو در حرکت است؟پیامبران مبشر و منذر هستند،یعنى راه را ارائه مىدهند و بشارت و نوید مىدهند که اگر از این راه بروى به چه فتح و سعادت و کمالى نائل مىشوى و اگر از آن راه و آن راه بروى به چه بدبختى و شقاوتى نائل مىشوى.
حدیثى هست که پیغمبر اکرم با اصحاب نشسته بودند،چند خط از نقطهاى به نقطهاى رسم کردند،بعد اشاره به خط وسط که خط راست بود کردند و فرمودند این راه من است(صراط مستقیم)و بقیه راهها راههاى من نیست،یعنى انسان همیشه در حال حرکت است،منتها یک وقت راه راست را به سوى مقصد در پیش مىگیرد و یک وقت از راههاى کج مىرود،و پیغمبران آمدهاند که مبشر به راه راست باشند.
اینجا عمل خاصى از پیغمبر اکرم صورت گرفته که مساله مبشر بودن و منذر بودن پیغمبر را خیلى خوب مجسم مىکند،مخصوصا منذر بودن.در سالهاى اول بعثت رسول اکرم بعد از نزول آیه و انذر عشیرتک الاقربین (خویشاوندان نزدیک را باید انذار کنى)دو واقعه رخ داده است،یکى انذار نزدیکان خیلى نزدیک،یعنى بنى هاشم و بنى عبد المطلب که این در خانه خود حضرت صورت گرفته،که عدهاى را-که 39 یا 40 نفر بودند،عموهاى حضرت،عمو زادگان، عمه زادگان،اینهایى که خیلى نزدیک بودند-دعوت کردند،آن داستان معروف که امیر المؤمنین طفل بودند و[پیغمبر اکرم]دستور دادند که آبگوشتى براى اینها بپزند و ایشان آماده کردند،و بعد ابو لهب چه گفت و...
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 9
تصوف یا صوفیگری راهی است به طرف حقیقت با پای عشق و سرچشمه آن حکمت خسروانی ایرانی است و معمولا فرقهای اسلامی محسوب میشود. صوفیان آفریننده هستی را دارای هیچیک از صفاتی که ما میشناسیم نمیدانند و او را بالاتر از هر پندار و توصیفی میدانند. ریشه ی لغت تصوف احتمالا از سوفیای یونانی و یا صوف به معنای پشم است.به خاطر لباس پشمینه ای که صوفیان می پوشیده اند.
شکل گیری و گسترش
شکل گیری جنبش صوفیگری و دراویش تقویت و گسترش شاخه غیر مسلحانه از مبارزات طولانی مردم ایران علیه سلطه گران عرب بود، که بر مزار جنبشهای شکست خورده سه قرن پیشین بنا نهاده شد. این جنبش که بیشتر عرفانی و مقاومت منفی بود از حلاج و شبلی و دیگران آغاز و تا دوره سلطان سهاک بنیانگزار نوشتاری مکتب و دین اهل حق یارسان در قرن هفتم و هشتم هجری قمری ادامه داشت. حلاج دقیقا در ایامی ظهور نمود و شعار انا الحق سر داد که دین و دولت با تبانی همدیگر، در برابر مردم ایستاده بودند. حلاج به عقل انسان ارزش و اعتبار میدهد و تاکید میکند: “آنچه میگویم با دیده عقل بنگر...“
از تأثیرگذارترین صوفیان ایرانی و اسلامی میتوان به بایزید بسطامی، ابوسعید ابوالخیر، جنید بغدادی، مولوی، سعدی، عطار نیشابوری، جامی و شاه نعمت الله ولی اشاره کرد.در مورد تصوف و اینکه از چه کلمهای مشتق شدهاست مطالب بسیاری نگاشتهاند که از جمله از صوف به معنی پشم یا از صوفیای یونانی به معنی حکمت و فلسفه و... گرفته شدهاست. اما خود صوفیان معمولاً گرفتار این بحث در لغات و کلمات نیستند و هدف صوفیه تزکیهٔ درون و طی مراحل سلوک تا رسیدن به خداوند و خالق هستی است.درک این نکته که همهٔ موجودات یک حقیقت واحد دارندو برای درک این موضوع و بینش آن باید مراحل سلوک را مرحله به مرحله طی کنند تا از خودی خود فانی شده و به مرحلهٔ لقا برسند. در نظر صوفیه و عرفا عشق مفهوم وسیعی دارد. آنها عشق را امانت بزرگ و ناموس الهی میدانند و بر این اعتقادند که خداوند انسان را از عشق خلق کرد و او اولین عاشق و اولین معشوق است. به قول مولوی:
کرد فضل عشق انسان را فضول زین فزون جویی ظلوم است و جهول
همچنانکه هر مذهب و دینی فرقههای مختلفی دارد صوفیه نیز دارای انشعبات زیادی شدهاست و علت آن هم این است که بعدها که تصوف رونق گرفت و مفاهیم زیبا و عمیق آن بین عوام پخش شد عدهای برای اینکه خود را از خوان آن بهره مند کنند به تصوف رو آوردند بدون اینکه درک درستی از آن داشته باشند.
تعریف تصوف از دیدگاه شیخ بهایی
صوفیان در سماع
«ابولفضائل» شیخ بهایی در کتاب کشکول مینویسد: تصوف علمی است که در آن از ذات احدیّه و أسماء و صفاتش از آن حیث که رساننده مظاهر منسوباتش به ذات اویند، بحث میکند.مسائل تصوف، نحوه صدور کثرت از ذات احدی و نحوه رجوع کثرت به ذات و بیان مظاهر اسمای الهی و نعوت رباّنی و کیفیّت رجوع اهل الله و نحوه سلوک و مجاهدات و ریاضاتشان و بیان نتیجه هر یک از اعمال و اذکار در دنیا و آخرت بر وجه ثابت در نفس الامر است. مبادی تصوف شناخت حدّ و تعریف و غایت آن و اصطلاحات قوم را در این علم دانستن است.
تاریخچه
در قرن پنجم هجری خزشهای بزرگ اقوام ترک به سوی ایران آغاز گردید و امپراتوری ترکان سلجوقی تشکیل شد که دامنههایش از یکسو تا دمشق و از سوی دیگر تا اواسط آسیای میانه امتداد داشت. این خزش با یورش مغولان به اوج رسید، و چنانکه میدانیم مغولها ایران و عراق را تسخیر کردند و سلطهشان بر ایران قرنها استمرار داشت. ترکها مجموعهای از سنتهای دینی کهن را با خودشان میکشیدند که اساسش بر نیاپرستی و توتم پرستی نهاده شده بود. اینها وقتی مسلمان شدند سنتهای دینی خودشان را به عنوان بخشی از اسلام وارد جامعه کردند، و اسلام پنجمی[۱] را در ایران و عراق و آسیای صغیر ساختند که سنتهای کهن دینیشان را بازتاب میداد. اینها البته توتمهای
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 8
A BRIEF HISTORY OF THE LIVES OF THE FIRST IMAM
Amir al-mu’minin Ali -- upon whom be peace —was the son of Abu Talib, the shaykh of the Banu Hashim. Abu Talib was the uncle and guardian of the Holy Prophet and the person who had brought the Prophet to his house and raised him like his own son.
After the Prophet was chosen for his prophetic mission, Abu Talib continued to support him and repelled from him the evil that camefrome the infidels among the Arabs and especially the Quraysh. According to well-known traditional accounts Ali was born ten Years before the commencement of the prophetic mission of the Prophet. When six years old, as a result of famine in and around Mecca, he was requested by the Prophet to leave his father’s house and come to the house of his cousin, the Prophet. There he was placed directly under the guardianship and custody of the holy prophet.
A few years later, when the prophet was endowed with the Divine gift of prophecy and for the first time recevied the Divine revelation in the cave of Hira, as he left the cave to return to town and his own house he met Ali on the way. He told him what had happenend and Ali accepted the new faith. Again in a gathering when the Holy Prophet had brought his relatives together and invited them to accept his religion, he said the first person to accept his call would be his vicegerent and inheritor and deputy. The only person to rise from his place and accept the faith was Ali and the prophet accepted his declaration of faith. Therefore Ali Was the first man in Islam to accept the faith and is the first among the followers of the Prophet to have never worshiped other than the One God.
Ali was always in the company of the Prophet until the Prophet migrated from Mecca to Medina. On the night of the migration to Medina (hijrah) when the infidels had surrounded the house of the Prophet and were determined to invade the house at the end of the night and cut him to pieces while he was in bed. Ali slept in place of the Prophet while the Prophet left the house and set out for Medina.after the departure of the Prophet, according to his wish Ali gave back to the people the trusts and charges that they had left with the Prophet. Then he went to Medina with his Mother, the daughter of the Prophet, and two other women.
In Medina also Ali was constantly in the company of the Prophet in private and in Poblic. The Prophet gave Fatimah, his beloved daughter from Khadijah, to Ali as his wife and when the Prophet was creating bonds of brotherhood among his companions he selected Ali as his brother.
Ali was present in all the wars in which the Prophet participated, except the battle of Tabuk when he was ordered to stay in Medina in place of the Prophet. He did not retreat in any battle nor did he turn his face away from any enemy. He never disobeyed the Prophet, so that the Prophet said,” Ali is never separated from the Truth nor the Truth from Ali” .
On the day of the death of the Prophet,Ali was thirty-three years old. Although he was foremoset in religious virtues and the Most outstanding among the companions of the Prophet, he was pushed aside from the caliphate on the claim that he was too young and that he had many enemies among the people because of the blood of the polytheists he had spilled in the wars fought alongside the Prophet. Terefore Ali was almost completely cut off from public affairs. He retreated to his house where he began to train competent individuals in the Divine scieneces and in this way he passed the twenty-five years of the caliphate of the first three caliphs who succeeded the Prophet. When the third caliph was killed, people gave their allegiance to him and he was chosen as caliph.
During his caliphate of nearly four years and nine months, Ali followed the way of the Prophet and gave his caliphate the from of a spiritual movement and renewal and began many different types of reforms. Naturally, these reforms were against the interests of certain parties that sought their own benefit. As a result, a group of the companions (foremost among whom were Talhah and Zubayr, who also gained the support of A’ishah, and especially Mu’awiyah) made a pretext of the death of the third caliph to raise their heads in opposition and began to revolt and rebel against Ali.
In order to quell the civil strife and sedition, Ali fought a war near Basra, known as the “Battle of the camel,” against Talhah and Zubayr in which A’ishah, “the Mother of the Faithful,” was also involved he fought another war against Mu’awiyah on theborder of Iraq and Syria which lasted for a year and a half and is famous as the “Battle of Siffin”. He also fought against the Khawarij at Nahrawan, in a battle known as the “Battle of Nahrawan.” Therefore, most of the days of Ali’s caliphate were spent in overcoming internal opposition. Finally, in the morning of the 19th of Ramadan in the year 40 A.H, while praying in the mosque of Kufa, he was wounded by one of the Khawarij and died as a martyr during the night of the 21st.
According to the testimony of friend and foe alike, Ali had no shortcomings from the point of view of human perfection. And in the Islamic virtues he was a perfect example of the upbringing and training given by the Prophet. The discussions that have taken place concerning his personality and the books written on this subject by Shi’ites, Sunnis and members of other religions, as well as the simply curious outside any distinct religious bodies, are hardly equaled in the case of any other personality in history.
In science and knowledge Ali was the most learned of the companions of the Prophet, and of Muslims in general. In his learned discourses he was the first in Islam to open the door for logical demonstraction and proof and to discuss the “divine sciences” or metaphysics (ma’arifi ilahiyah). He spoke concerning the esoteric aspect of the Quran and devised Arabic grammar in order to preserve the Quran’s from of expression. He was the most eloquent Arab in speech (as has been mentioned in the first part of this book)
The courage of Ali was proverbial. In all the wars in which he participated during the lifetime of the Prophet, and also afterward, he never displayed fear or anxiety. Although in many battles such as those of Uhud,Hunayn,Khaybar and Khandaq the aides to the Prophet and the Muslim army trembled in fear or dispersed and fled, he never turned his back to the enemy. Never did a warrior or soldier engage Ali in battle and come out of it alive.Yet, with full chivalry he would never slay a week enemy nor pursue those who fled. He would not engage in surprise attacks or in turning streams of water upon the enemy. It has been definitively established historicall that in the Battle of Khaybar in the attack against the fort he reached the ring of the door and with sudden motion tore off the door and cast it away.
Also on the day when Mecca was conquered the Prophet ordered the idols to be broken. The idol “Hubal” was the largest idole in Mecca, a giant stone statue placed on the top of the Ka’bah. Following the command of the Prophet, Ali Placed his feet on the Prophet’s shoulders, climbed to the top of the Ka’bah, pulled “Hubal” from its place and cast it down.
Ali was also without equal in religious asceticism and the worship of God.
In answer to some who had complained of Ali’s anger toward them, the Prophet said, “Do not reproach Ali for he is in a state of Divine ecstasy and bewilderment.” Abu Darda one of the companions, one day saw the body of Ali in one of the palm plantations of Medina lying on the ground as stiff as wood. He went to Ali’s house to infrom his noble wife, the daughter of the Prophet, and to express his condolences. The daughter of the Prophet said, “My cousin (Ali) Has not died. Rather,in fear of God he has fainted. This condition overcomes him often.”
There are many stories told of Ali’s kindness to the lowly compassion for the needy and the poor, and generosity and munificence toward those in misery and poverty. Ali spent all that he earned to help the poor and the needy, and himself lived in the strictest and simplest manner. Ali loved agriculture and spent much of his time digging wells, planting trees and cultivating fields. But all the fields that he cultivated or wells that he built he gave in endowment (waqf) to the poor. His endowments, known as the “alms of Ali,” had the noteworthy in come of twenty-four thousand gold dinars toward the end of his life.
اجمالی از تاریخ زندگی امام علی (ع)
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ، وی فرزند ابوطالب شیخ بنی هاشم عموی پیغمبر اکرم (ص) بود که پیغمبر اکرم را سرپرستی