لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 9
عقلانیت مولانا
جان فشان ای آفتاب معنویمر جهان کهنه را بنمای نوی
مولانا جلال الدین در دفتر چهارم مثنوی، داستان کوتاهی میسراید که بخشی از آن چنین است:
مورکی بر کاغذی دید او قلمگفت با موری دگر این راز همکه عجایب نقشها آن کلک کردهمچو ریحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور: اصبع است آن پیشهور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم: کز بازو است
کاصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنین میرفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بیخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجبند نقشها
بیخبر بود او که آن عقل و فواد
بی ز تقلیب خدا باشد جهاد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهیها میکند
در این داستان، مولانا ضمن این که با روشنی تمام، عالم واقع را تبیین میکند و نسبیت فهم ما را از جهان بان مینماید و از همه مهم تر این که رسیدن به معارف بزرگ و کشفیات و فاش شدن اسرار و رموز جهان آفرینش تنها به پیشرفت علم و دانش و تلاش انسانها و کسب معرفت آدمیان نیست، بلکه ارادهای برتر که به سمت مدیریت عالی جهان آفرینش سوق میدهد در کار است و اگر از عقل و عقلانیت و خرد سخن میگوید، به صراحت و روشنی، به مبدا آفرینش توجه میدهد و اصولاً مولوی اگر از خردورزی و عقل سخن میگوید، آن عقلانیتی است که بیشتر تعریف فرزانگان و اولیای خداوند را تداعی میکند که "العقل ما عبد به الرحمن" عقل آن چیزی است که به واسطه آن خداوند مهربان بندگی شود؛ یعنی کاربرد عقل عبارت است از پر کردن چالهها و گودالهای مسیر و صاف کردن راه برای رسیدن به آن مقصود عالی آفرینش. این هدفمندی میتواند بسیار خردمندانه و عالی باشد، زیرا موجب میشود که محقق و سالک هدفمند حرکت کند و برای جهان هستی و فنومنهای جهان هستی غایت و مقصدی قائل باشد و این بیانگر فلسفهای بس متعالی است؛ زیرا که ذهنیت آدمیو تفکر او را از هرز رفتن و بیهودگی میرهاند و پرهیز میدهد و این عقلانیت است که ضمن پذیرفتن قانونمندی جهان هستی و رسیدن انسان به مراتبی از علم و آگاهی و پراکندگی عظیم دانش بشری و پیشرفتهای بزرگ فنی و صنعتی و کسب تجربههای بسیار ارجمند بشری در طول تاریخ زندگیاش، سمتگیری به سمت معنی و مدیریت عالی جهان آفرینش، عقلانیت ویژهای را رقم میزند که فقط متکی به علم و تجربه انسان نیست و آن اراده عظیم را نیز در نظر دارد.هنگامیکه از عقلانیت در اندیشه مولانا سخن میگوییم به این معنی است که: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه کرده است، و به نیکی و زشتی آن پی برده و اینک از برآیند آن چیزها نمونههایی را برای رستگاری و رهایی و نیک بختی این جهان پیشنهاد میکند.و دیگر این که مولانا خردورزی آدمی را هیچ گاه بدون توجه به مدیریت عالی جهان آفرینش مطرح نمیکند، زیرا این نوع نگرش است که تفاوت بسیاری از اندیشمندان با مولانا را نمایش میدهد و مشخص میکند چه کسانی میتوانند به فلسفه "به من چه ولش کن" و "هرچه پیش آمد خوش آمد" باور آورند، و یا چه کسانی در تمام جریانات هستی احساس میکنند که وجود "مستقل" آنان در جایی و وجود "ربط" آنان در جایی دیگر به کار میآید. بنیان تفکر مولانا به ویژه در خردگرایی و عقلانیت ریشه در معنا دارد. در تمام مثنوی معنوی توجه به "عقل کل" و اتصال "عقل جزئی" به عقل کلی برای این که به پویایی و بالندگی برسد بایسته است که به عقل کلی خود را متصل کند تا به شگفتیهای جهان عقل پی ببرد:
تا چه عالم هاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل کل شاه است و صورتها رسل
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
چنانچه مشخص شد، مولوی زیربنای جهان را عقل کل میانگارد و ضمن این که به وجود عقل جزئی اعتراف میکند، اما باور دارد که عقل جزئی بازیگر است و پیوسته با انسان بازی میکند و آدمی را میفریبد و راه او را دور میکند و توانایی او را به هرز میبرد و نیروی او را برای درک حقیقت ناچیز میکند.
هش چه باشد عقل کل ای هوشمند
عقل جزئی هش بود اما نژند
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد
در نگرش مولوی، انسان اگر موقعیت خود را درک کند و جایگاه خود در هستی را بشناسد. در واقع متصل به عقل کل و اصلاً خود عین عقل کل میگردد.
عقل کل سرگشته و حیران تست
کل موجودات در فرمان تست
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
عقل کل و نفس کل مرد خداست
عرش و کرسی را مدان کز وی جداست
اینجا عظمت و بزرگی انسان و پیوستگی او به کل هستی و هستی کل و پیدا کردن نیروی بزرگ و قدرت عظیم در جهان نشان داده میشود. مولانا را عقیده بر این است که توجه به عقل کلی و کشاندن عقل جزئی برای اتصال به عقل کلی، حرکت اساسی انسان کمال جوست. وی بر این باور است که عقل جزئی سطحینگر و قشری است و عقل کلی، عاقبت بین و ژرفنگر است و رهایی و رستگاری را در نظر دارد.
عقل کل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزئی میکند هر سو نظر
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم بسته در خراس
عقل جزئی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن بین شوی
این قدر تاکید و توجه به عقلانیت و خردورزی ایجاد فضای روشن برای اندیشیدن و تفکر است (زیرا روسای عوام تمام تلاش و کوشش خود را به کار میبرند تا مردمان را به سوی جهل و نادانی سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه دارند، زیرا حیات آنان بسته به نادانی عوام است و این در طول تاریخ پیوسته و همواره در جهت بقای جباران کارساز بوده است. خردگرایان و فرزانگان به عنوان روشنفکر در جوامع بشری میکوشیدهاند تا تاریکیها را بتارانند، روشنایی بیافرینند و سپاه ظلمت و جهل و لشکریان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و دیکتاتورها مبلغان جهل و نادانیاند، جهل نیز با آزدگی و آزادی در تضاد است. مریدان گول خودباخته پیوسته مورد توجه پیران گمراه بودهاند زیرا مطلوب و محبوب خودخواهان متکبران و جهل پروران همین متعبدان و جان نثاران ابله بودهاند تا اهداف آنان را عملی کنند زیرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره میکشد.)مولوی انسان بزرگی است که آدمیان را به خردورزی و تعقل فرا میخواند تا از اسارت جهل و تقلید کورکورانه برهاند.
هم به طبع آور به مردی خویش را
پیشوا کن عقل دوراندیش را
شاعران بزرگی همچون فردوسی بزرگ در شاهنامه بسیار از خردمندی سخن سروده و ابتدای شاهنامه شاید حدود سی بیت در ستایش خرد است و اندیشه و دانش و دیگر ادیبان سرزمین اهورایی پارس، اما گمان میرود که مولوی گوی سبقت را در این خصوص از همگنان ربوده باشد، زیرا که نه تنها به خردورزی، بلکه اصولاً به عقلانیت انسان و کاربرد اجتماعی آن فرا میخواند و آدمیان را از تکیه بر عقل جزئی پرهیز میدهد. کاربرد عقل که حرکت اصلی انسان به سوی هماهنگی با آهنگ کل هستی است بیشتر مورد نظر مولوی است:
عقل جزئی آفتش وهم است و ظن
زان که در ظلمات شد او را وطن
مقصود مولانا، عقلانیتی است که سر در معنی دارد و نهایتاً از عشق سر برون خواهد کرد زیرا عقل جزئی این مکانیزم پیچیده را درک نمیکند:
عقل جزئی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
عقل جزء از رمز این آگاه نیست
واقف این سر بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار
کر مادرزاد را سرنا چکار
پیوستن به عقل کل، آدمیرا به عشق میکشاند و عشق مکانیزمی پیچیده است که موجب شگفتیهای بزرگ و آثار سترگ میگردد. مثنوی خود یکی از بزرگترین آثار به جا مانده از پرتو عشق است که تحسین بسیاری از اندیشمندان و عارفان بزرگ را برانگیخته است؛ توجه به عقل و
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 9
عقلانیت مولانا
جان فشان ای آفتاب معنویمر جهان کهنه را بنمای نوی
مولانا جلال الدین در دفتر چهارم مثنوی، داستان کوتاهی میسراید که بخشی از آن چنین است:
مورکی بر کاغذی دید او قلمگفت با موری دگر این راز همکه عجایب نقشها آن کلک کردهمچو ریحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور: اصبع است آن پیشهور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم: کز بازو است
کاصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنین میرفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بیخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجبند نقشها
بیخبر بود او که آن عقل و فواد
بی ز تقلیب خدا باشد جهاد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهیها میکند
در این داستان، مولانا ضمن این که با روشنی تمام، عالم واقع را تبیین میکند و نسبیت فهم ما را از جهان بان مینماید و از همه مهم تر این که رسیدن به معارف بزرگ و کشفیات و فاش شدن اسرار و رموز جهان آفرینش تنها به پیشرفت علم و دانش و تلاش انسانها و کسب معرفت آدمیان نیست، بلکه ارادهای برتر که به سمت مدیریت عالی جهان آفرینش سوق میدهد در کار است و اگر از عقل و عقلانیت و خرد سخن میگوید، به صراحت و روشنی، به مبدا آفرینش توجه میدهد و اصولاً مولوی اگر از خردورزی و عقل سخن میگوید، آن عقلانیتی است که بیشتر تعریف فرزانگان و اولیای خداوند را تداعی میکند که "العقل ما عبد به الرحمن" عقل آن چیزی است که به واسطه آن خداوند مهربان بندگی شود؛ یعنی کاربرد عقل عبارت است از پر کردن چالهها و گودالهای مسیر و صاف کردن راه برای رسیدن به آن مقصود عالی آفرینش. این هدفمندی میتواند بسیار خردمندانه و عالی باشد، زیرا موجب میشود که محقق و سالک هدفمند حرکت کند و برای جهان هستی و فنومنهای جهان هستی غایت و مقصدی قائل باشد و این بیانگر فلسفهای بس متعالی است؛ زیرا که ذهنیت آدمیو تفکر او را از هرز رفتن و بیهودگی میرهاند و پرهیز میدهد و این عقلانیت است که ضمن پذیرفتن قانونمندی جهان هستی و رسیدن انسان به مراتبی از علم و آگاهی و پراکندگی عظیم دانش بشری و پیشرفتهای بزرگ فنی و صنعتی و کسب تجربههای بسیار ارجمند بشری در طول تاریخ زندگیاش، سمتگیری به سمت معنی و مدیریت عالی جهان آفرینش، عقلانیت ویژهای را رقم میزند که فقط متکی به علم و تجربه انسان نیست و آن اراده عظیم را نیز در نظر دارد.هنگامیکه از عقلانیت در اندیشه مولانا سخن میگوییم به این معنی است که: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه کرده است، و به نیکی و زشتی آن پی برده و اینک از برآیند آن چیزها نمونههایی را برای رستگاری و رهایی و نیک بختی این جهان پیشنهاد میکند.و دیگر این که مولانا خردورزی آدمی را هیچ گاه بدون توجه به مدیریت عالی جهان آفرینش مطرح نمیکند، زیرا این نوع نگرش است که تفاوت بسیاری از اندیشمندان با مولانا را نمایش میدهد و مشخص میکند چه کسانی میتوانند به فلسفه "به من چه ولش کن" و "هرچه پیش آمد خوش آمد" باور آورند، و یا چه کسانی در تمام جریانات هستی احساس میکنند که وجود "مستقل" آنان در جایی و وجود "ربط" آنان در جایی دیگر به کار میآید. بنیان تفکر مولانا به ویژه در خردگرایی و عقلانیت ریشه در معنا دارد. در تمام مثنوی معنوی توجه به "عقل کل" و اتصال "عقل جزئی" به عقل کلی برای این که به پویایی و بالندگی برسد بایسته است که به عقل کلی خود را متصل کند تا به شگفتیهای جهان عقل پی ببرد:
تا چه عالم هاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل کل شاه است و صورتها رسل
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
چنانچه مشخص شد، مولوی زیربنای جهان را عقل کل میانگارد و ضمن این که به وجود عقل جزئی اعتراف میکند، اما باور دارد که عقل جزئی بازیگر است و پیوسته با انسان بازی میکند و آدمی را میفریبد و راه او را دور میکند و توانایی او را به هرز میبرد و نیروی او را برای درک حقیقت ناچیز میکند.
هش چه باشد عقل کل ای هوشمند
عقل جزئی هش بود اما نژند
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد
در نگرش مولوی، انسان اگر موقعیت خود را درک کند و جایگاه خود در هستی را بشناسد. در واقع متصل به عقل کل و اصلاً خود عین عقل کل میگردد.
عقل کل سرگشته و حیران تست
کل موجودات در فرمان تست
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
عقل کل و نفس کل مرد خداست
عرش و کرسی را مدان کز وی جداست
اینجا عظمت و بزرگی انسان و پیوستگی او به کل هستی و هستی کل و پیدا کردن نیروی بزرگ و قدرت عظیم در جهان نشان داده میشود. مولانا را عقیده بر این است که توجه به عقل کلی و کشاندن عقل جزئی برای اتصال به عقل کلی، حرکت اساسی انسان کمال جوست. وی بر این باور است که عقل جزئی سطحینگر و قشری است و عقل کلی، عاقبت بین و ژرفنگر است و رهایی و رستگاری را در نظر دارد.
عقل کل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزئی میکند هر سو نظر
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم بسته در خراس
عقل جزئی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن بین شوی
این قدر تاکید و توجه به عقلانیت و خردورزی ایجاد فضای روشن برای اندیشیدن و تفکر است (زیرا روسای عوام تمام تلاش و کوشش خود را به کار میبرند تا مردمان را به سوی جهل و نادانی سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه دارند، زیرا حیات آنان بسته به نادانی عوام است و این در طول تاریخ پیوسته و همواره در جهت بقای جباران کارساز بوده است. خردگرایان و فرزانگان به عنوان روشنفکر در جوامع بشری میکوشیدهاند تا تاریکیها را بتارانند، روشنایی بیافرینند و سپاه ظلمت و جهل و لشکریان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و دیکتاتورها مبلغان جهل و نادانیاند، جهل نیز با آزدگی و آزادی در تضاد است. مریدان گول خودباخته پیوسته مورد توجه پیران گمراه بودهاند زیرا مطلوب و محبوب خودخواهان متکبران و جهل پروران همین متعبدان و جان نثاران ابله بودهاند تا اهداف آنان را عملی کنند زیرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره میکشد.)مولوی انسان بزرگی است که آدمیان را به خردورزی و تعقل فرا میخواند تا از اسارت جهل و تقلید کورکورانه برهاند.
هم به طبع آور به مردی خویش را
پیشوا کن عقل دوراندیش را
شاعران بزرگی همچون فردوسی بزرگ در شاهنامه بسیار از خردمندی سخن سروده و ابتدای شاهنامه شاید حدود سی بیت در ستایش خرد است و اندیشه و دانش و دیگر ادیبان سرزمین اهورایی پارس، اما گمان میرود که مولوی گوی سبقت را در این خصوص از همگنان ربوده باشد، زیرا که نه تنها به خردورزی، بلکه اصولاً به عقلانیت انسان و کاربرد اجتماعی آن فرا میخواند و آدمیان را از تکیه بر عقل جزئی پرهیز میدهد. کاربرد عقل که حرکت اصلی انسان به سوی هماهنگی با آهنگ کل هستی است بیشتر مورد نظر مولوی است:
عقل جزئی آفتش وهم است و ظن
زان که در ظلمات شد او را وطن
مقصود مولانا، عقلانیتی است که سر در معنی دارد و نهایتاً از عشق سر برون خواهد کرد زیرا عقل جزئی این مکانیزم پیچیده را درک نمیکند:
عقل جزئی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
عقل جزء از رمز این آگاه نیست
واقف این سر بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار
کر مادرزاد را سرنا چکار
پیوستن به عقل کل، آدمیرا به عشق میکشاند و عشق مکانیزمی پیچیده است که موجب شگفتیهای بزرگ و آثار سترگ میگردد. مثنوی خود یکی از بزرگترین آثار به جا مانده از پرتو عشق است که تحسین بسیاری از اندیشمندان و عارفان بزرگ را برانگیخته است؛ توجه به عقل و
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 6
خاتمیت و بسط تجربه عقلانیت (1)
برابر یافته های علمی انسان پدیده ای است که رفتاری دینامیکی دارد. این یافته ها که با داده های وحیانی هم ، همسویی و همراهی دارند،انسانرا – چونان طبیعت – واقعیت رازگونه ای تعریف می کند که در نهان و نهاد او اصالتها و استعدادها و فرصت هایی کِشته و نهفته شده است(←الناس معادن.....رک:میزان الحکمه،ج10،ص/240)که برای جاری زندگی چون سفره زیر زمینی می ماند.بدیهی است که این واقعیت ها و قابلیت های سفره مانند باید کاویده شود و کشف و استخراج گردد.چه آنکه هستی بوته برفرازی استعدادها و گردونه شکوفایی کمال انسانی و نیز چرخه رویش و بالش " انسان کامل" است و این راز و رمز آفرینش است.
و بر این پایه "غایت بعثت و نهایت تجربه رسالت – چنانکه در بیان وحیانی آمده است – آزاد سازی انسان از طریق بیدار سازی انگیزه های ساختاری و فعال سازی ذخیره های روانی است." ( ←رک:اعراف/157+شعرا/17+غاشیه/88)
و به بیان دیگر:" غایت شریعت و حقیقت طریقت وهم گوهر و جوهر دیانت،رستاخیز جان انسان است."
و در این میان آنچه بر پیشانی توانایی های انسان می درخشد و در واقع عنصر گوهری وی بشمار رفته و می رود و چون هسته ای برای پوسته اوست،گنجینه خرد و ذخیره عقلانی است. و چنان است که در نگاه امام موسی کاظم،"حکمت بعثت" در"حکومت عقل" دانسته و شناخته شده است.(تحف العقول:406)
بدین ملاحظات است که در تبیین امام علی،سرنمون رستخیز پیامبران در جهان،انگیزش و جوشش خرد در جان انسان دانسته شده است.وی می گوید:
" پیامبران از ژرفنای جامعه سر زده و بر آمده تا مگر چون خیش کاران، زمینه های روانی انسان را بکارند و گنجینه های عقلانی را بیانگیزند و شکوفا کنند."( ←رک:نهج البلاغه:خطبه/1) چه آنکه آنان – به گواهی رفتار و گفتارشان – به درستی دریافته و بر این باور بودند که، راهبرد و بلکه تنها راهبرد وصول و حصول کمال انسانی ، تکیه بر منابعی است که خود – انسان – در اختیار دارد.و این به بیان اقبال سر خاتمیت است.
"پیامبر اسلام میام جهان قدیم و جدید ایستاده است.تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط می شود به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا که پای روح الهام وی در کار می آید متعلق به جهان جدید است، زندگی در وی منابع دیگری از معرفت را اکتشاف می کند که شایسته خط سیر جدید آن است.ظهور ولادت اسلام،ولادت عقل برهانی استقرایی است،رسالت باظهور اسلام،در نتیجه اکتشاف پایان یافتن خود رسالت به حد کمال می رسد،و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که زندگی نمی تواند پیوسته در مرحله کودکی و رهبری شدن از خارج باقی بماند.الفبای کاهنی و سلطنت میراثی در اسلام،توجه دائمی به عقل و تجربه در قرآن و اهمیتی که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشری می دهد،همه سیماهای مختلف اندیشه واحد ختم رسالت است...
ارزش عقلانی این اندیشه در آن است که در برابر تجربه باطنی وضع مستقل نقادانه ای ایجاد می کند، و این امر با تولد این اعتقاد حاصل می شود که حجیت و اعتبار ادعای اشخاص به پیوستگی با فوق طبیعت داشتن در تاریخ بشری به پایان رسیده است..."(اقبال/145-146)
در واقع سخن اقبال شمن تاکید بر اینکه "اندیشه خاتمیت را نباید به معنی جانشین شدن کامل عقل به جای عاطفه دانست."(همان) معطوف به این نکته است که:"حیات را نمی توان تا ابد در قید زنجیر تربیت نگاه داشت و انسان برای رسیدن به مقام شناخت کامل خود باید سرانجام بر منابعی تکیه کند که خود در اختیار دارد."(آنه ماری شیمل:1384/422)
بدین بیان ظهور عقل استدلالی و انتقادی و بروز اراده مستقل در فرایند زندگی،تقدیر تاریخی انسان و دترمنیسم جنبش سامان یابانه و پیشرفت گرایانه اوست و این – یعنی انگیزش خرد و درخشش سپیده دولت عقل به بیان وحیانی – نقطه جوش درام الهی آفرینش است.
پس باید سفره عقل از ژرفنای روان فواره زند و جوشش گیرد تا باران اندیشه از بلندای آسمان جان انسان فرو گشته و ریزش گیرد و جهان شاد و آباد و آزاد گردد.
به بیان دیگر،حصول تجربه خودآگاهی پیامبرانه و وصول به معنویت در دوره جدید از حیات،مستلزم این است که ژرفنای روان انسان کاویده و سفره های درونی او برآورده و بالنده گردد و چون کاریزی به جوشش درآید، و این فرآیندی است که گرچه – به تعبیر اقبال – در دنیای قدیم از حیات،بطور کلان و گسترده و در سطح همگانی از افراد رخ نداده و پیش نیامده است،چراکه زمینه پیدایش نداشته و دست روا نبوده است،اما بطور خرد و در سطح ناچیزی از افراد روی داده و تجربه شده است.برابر تبیین امام علی (ع) : "همواره چنین بوده و هست که خداوند در بازه ها و در پاره گاههای نبود پیامبری بندگانی داشته و دارد که از ژرفنای خودآگاه آنان سر برآورده و از درون با آنان راز گفته و پیغام داده و از راه خرد خود بنیاد با آنان سخن گفته و می گوید."(نهج البلاغه،خطبه/222)
این گفتار – آنهم از سوی اندیشمند پرستشگری چون علی بن ابیطالب – گویای آن است که پیوند بایسته ای بین معنویت و نبوت نبوده و نیست.یعنی این چنین نیست که دروازه های آسمان به شرط امتداد نبوت به سوی انسان باز باشد و نیز این چنین نیست که انقطاع وحی و نبوت، امتناع ارتباط مستقیم و مستقل انسان و آسمان را در پی داشته باشد. به موجب این نکته – که در آثار استاد مطهری نیز به آن تصریح و تاکید شده است (مطهری : 538) ممکن است آدمیانی – گرچه با بهره گیری از میراث فرهنگی و مدنی انبیاء پیشین – به مرزی از بیداری و شکوفایی انرژی های درونی و گنجینه های عقلانی، جای گیرند که خود – بی واسطه منابع بیرونی – از طریق منابع درونی پیغام گیر سروش غیبی شوند و سر راست دریافت "خبر" و "تکلیف" کنند،چه آنکه "عقل" در ادبیات دینی به عنوان "رسول باطنی حق" تعریف شده است (کافی،ج 1،کتاب العقل و الجهل) چنانکه چنین توانی و رویدادی را قرآن با بهره گیری از ادبیات داستانی و تاریخی درباره تنی چند از انسان ها و بویژه در رابطه مادر موسی(قصص/7) و مادر عیسی (آل عمران/33-47 + مریم/16-30) گزارش کرده است.
این امکان در گذشته – گر چه خرده وضعیت بوده است – اما نشان آن است که چنین آمادگی و توانایی در انسان نهفته و نهادینه شده است که به شرط بیداری و شکوفایی – گرچه معنویت ممتنع و منقطع نمی گردد،زیرا نه ممکن است و نه مطلوب – اما پیامبری منقطع گشته و نزول شریعت نوین ممتنع